عشق من تاریخ


این روزها مردم ما خیلی به تاریخ علاقه مند شدن. این رو از خیلی جاها میشه فهمید: از کتاب هایی که توی ویترین مغازه های خیابون انقلاب یا  بساط فروشنده های بازار سیاه کتاب. برنامه های تلویزیون و ایمیل هایی که بصورت گله ای فوروارد میشن. 

به نظر من کتاب خوندن همیشه خوب و پسندیده است. حالا هرنوع کتابی می خواد باشه. اما چی شده که ما جماعت از هر قافله ای عقب افتاده، دوباره برگشتیم به خوندن کتاب و اون هم نوع خیلی سخت و مشکل اش یعنی تاریخ، خودش جای تعجب هست.

چند روز پیش سر میرداماد یک کتاب فروشی بساط کرده بود و طبق معمول کلیشه ای از کتاب های بقیه دست فروش ها رو داشت: بوف کور، یکصد سال تنهایی، خاطره ی دلبرکان غمگین من، دیوان ایرج میرزا و عبید زاکانی و ...

فروشنده هر کتابی رو که  بر میداشتم، می گفت: چاپ اصلی هست، نسخه سانسور نشده!

انقدر این جمله رو با آب و تاب می گفت که آدم ناخودآگاه توی کتاب دنبال عکس لختی می گشت.

همین جور که لای کتاب هاش می گشتم، حس کردم کتاب های تاریخی هم به این کلیشه اضافه شده. خدا رو شکر بالاخره یک تغییری بعد از این چند ماهی که ایران نبودم توی این مرز و بوم اتفاق افتاده.

نگاهم از روی نیمرخ کوروش و نقش فروهر و تبر نادرشاه و کلاه و دامن دراز آغامحمد خان و صورت بزک کرده ی فرح رد شد و رسیدم به اسم عبدالحسین زرین کوب و کتاب دو قرن سکوت. فایل Pdf کتاب رو داشتم و قبلا چند فصلش رو شانگهای که بودم خونده بودم. با تمام ارادتی که به زرین کوب دارم، از کتاب زیاد خوشم نیومد و بوی تعفن نژادپرستی رو لابلای صفحاتش حس می کردم. شاید هم بیچاره منظورش این نبوده اما به هر حال نویسنده نتونسته بود، یکی از خوانندگان کتابش رو که بنده باشم متقاعد کنه که به تمام نژادها و فرهنگ ها احترام میگذاره.

با خاطرات لحظه هایی که توی شانگهای این کتاب رو می خوندم، کتاب رو ورق میزدم و فروشنده هم دوباره جمله ی تحریک برانگیزش رو تکرار کرد. برای اینکه زیاد گاو منش نباشم و خلاصه فکر نکنه که من لالم، ازش پرسیدم: چند؟ گفت 7 هزار تومن.

گفتم: چاپ انتشاراتی اش که توی کتابفروشی ارزونتره؟ خوب میرم از اونجا می خرم که حداقل نویسنده و انتشاراتش هم سود زحمتشون رو ببرن.

اینبارمرد مسنی که اونجا ایستاده بود، حرف فروشنده رو رنده کرد و با یک ادبیات دیگه تکرار کرد: اونها سانسور شده هستن.

صورت گرد و قلمبه ای داشت و با وجودی که سن آنچنان زیادی نداشت، موهای کم پشت اش همه سفید شده بودن. چهره اش به آدم های اهل مطالعه نمی خورد و تمام مدتی که اونجا بودم - و حتی قبل از من-  بالای سر بساط کتاب ها ایستاده بود و حتی خم نمی شد که  واسه بد نامی یکی برداره و ورق بزنه.

یک پوزخند زدم و گفتم: ما رو گرفتین ها. دیگه این چی داره که سانسور بشه؟

این رو که می گفتم برگشتم رو به اون مرد مسن و اون هم حس کرد دارم به استاد ادبیاتم نگاه می کنم و گردنش رو صاف کرد و ادامه داد: خیلی کتاب خوبیه، من توصیه می کنم حتما بخونیدش.

کرم ام گرفت که یکم شیطنت کنم و پرسیدم: اِ؟ مگه چی نوشته توش؟

با شنیدن فرکانس سوالم از منبر استادی پایین اومد و رفت توی نقش کاریزما های تو خالی و گفت: بخون تا ببینی ما چی بودیم و عربها چی به سر ما آوردن!

تو دلم گفتم خدا رو شکر که حداقل کتاب رو خونده، کتاب رو گذاشتم زمین و آروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم: خوبه که بدونیم، اما الان وقت خوندن این جور کتاب ها نیست، بهتره اول بدونیم خودمون چی به سر خودمون آوردیم.

 

تمام روز داشتم به این موضوع فکر می کردم که این چه گیری هست که ما دادیم به این عربها؟ کی این حرف رو گذاشته توی دهن ما که مثل طوطی تکرارش کنیم؟

تاریخ می خونیم که دنبال مقصر بگردیم. مثل بچه ها که تا چیزی رو میشکنن با انگشت همدیگر رو نشون میدن و مقصر می کنن. به نظر من که وضعیت ما  توی دنیای امروز اگر از عربها بدتر نباشه، بهتر هم نیست. با توی سر همدیگه زدن وضعیتمون از این هم بدتر میشه.

آمار مهاجرت از خاورمیانه (شامل ما و عربها) به کشورهایی جز خاورمیانه، یکی از نشانه های این پس رفت هست. هزار جور آمار و نشانه ی دیگه هم هست که اگر بگم اعصاب خودم خورد میشه.

اما چقدر خوبه حالا که علاقه مند به تاریخ شدیم، تمام پیش داوری ها رو که از این و اون شنیدیم دور بریزیم و به هر چیزی که بوی غرض میده شک کنیم و راجع بهش فکر کنیم و ورای ایرانی بودن و با ترازوی انسانیت بسنجیم.

برگ های تاریخ پر از حق کشی ها و جنگ ها و ظلم ها و کشور گشایی هاست. حکومت هایی که یا به مردم خودشون و یا به همسایگانشون ظلم کردن و مظلوم ها فکر کردن و متحد شدن و قیام کردن و اون ها رو شکست دادن و خودشون نشستن جای ستمگران جدید و دوباره از نو.

هیچ حکومت و سلسله ای هم بجز فرعونیان مصر (که سه هزار سال تداوم داشتن) بیشتر از چهارصد، پونصد سال دوام نیاورده.

بدون شک هر ایرانی که به صفحات کوروش و داریوش می رسه ، احساس غرور می کنه و هیچ کس این احساس غرور رو تقبیح نمیکنه. همین که قومی هستیم که در صفحاتی از تاریخ بشر نقش اساسی داشتیم، جای افتخار و سربلندی داره.

اما تاریخ بشر پستی و بلندی زیاد داشته و هر دوره ای حکومتی و کشوری و مردمی سکان تاریخ رو بدست گرفتن و بقیه در حاشیه بودن و نظاره گر. در این بین خیلی از کشورها و اقوام هم بودن که در اونچه که از تاریخ بشر گذشته، همیشه در حاشیه بودن.

باز خدا رو شکر که چند قرنی رو توی تاریخ داریم که وقتی به کسی می گیم که اهل کجا هستیم، بتونیم رفرنس کنیم.

همین از تاریخ کافی هست. چیز بیشتری رو نمی تونین ازش در بیارین. دنبال چی می گردین؟

فرض کنیم سند و مدرک معتبر هم پیدا کردین که توش نوشته عرب ها یا انگلیسی ها باعث عقب افتادن ما ایرانی ها شدن. خوب که چی؟ توی کدوم دادگاه و پیش کدوم قاضی میخواین ببرین؟ اصلا بفرض که قاضی و دادگاه آشنا هم پیدا کردین و حکم به حقانیت شما داد، چی از محکوم  باید بگیریم که عقب افتادگی ها مون رو جبران کنه؟

سالهای زیادی از جنگ جهانی و جنایت های آلمانی ها به کشورهای همسایه شون نگذشته، اما هرچقدر که اونها این موضوع رو به فراموشی می سپردن، ما کند و کاو می کنیم تا جنایتی رو توی تاریخ پیدا کنیم و برای خودمون دشمنی همین نزدیکی ها بین همسایه هامون پیدا کنیم.

حتی توی ضرب المثل هامون هم هست که " یارو انگار باهام پدر کشتگی داره"

پدر که نه اجداد ما رو توی یک جنگی هزارو چهارصد سال پیش یک سربازی که مامور و معذور بوده کشته، تازه فهمیدیم و داریم برای نوه هاش زبون در میاریم. انقدر میاریم که شاکی میشه و یاد جد خودش میافته که چند صد سال قبل از اون جنگ، جد ما کتف هاش رو سوراخ کرده بود و ازش طناب رد می کرد.

با این شعوری که الان ما داریم نشون میدیم، شک ندارم که اگه پاش بیافته از اون اجدادمون وحشی تر هم می تونیم برخورد کنیم.

خوب اونها عقل و بار درست و حسابی نداشتن و مثل وحشی ها به هم می پریدن، من و تو که مثلا با سواد و با فرهنگ و علاقه مند به مطالعه و تاریخ هستیم چی؟

حداقل این درس بزرگ رو از تاریخ بگیریم که انسانها از هر نژاد و قومی که باشن و هر اتفاقی که بین اجدادمون توی سالیان سال در گذر تاریخ اتفاق افتاده، امروز قابل احترام هستن و می شه کنارشون توی اتوبوس نشست و باهاشون صحبت کرد و دوست شد و حتی ازدواج کرد.


آره چرا که نه؟


چیه چرا اینجوری نگاه می کنی؟ 



نهایت اسپکتروم

وقتی راجع به یک موضوع فکر می کنم مطالب زیادی از ذهنم عبور می کنه. این چند وقتی که به نوشتن رو آوردم، سعی می کنم مطالبی رو که از ذهنم عبور کرده بصورت جملات قابل درک در بیارم. اما همیشه به این سادگی نیست. ذهن مثل CPU کامپیوتر نیست که مطالبی رو که پردازش می کنه به حافظه بسپاره و حافظه هم  با یک پورت مستقیم به پرینتر وصل شده باشه. خود حافظه توی مطالبی که CPU بهش می ده دخل و تصرف می کنه و توی فاصله ی بین حافظه تا پرینتر ( که عبارت از انگشتای من باشه ) هم کلی تغییرات ایجاد میشه. ضمن اینکه درحین نوشتن هم باز CPU مستقیما با انگشت ها ( پرینتر) در ارتباط هست و یک جاهایی حوصله نداره، خلاصه می کنه و یک جاهایی هم سر ذوق می آد و مسخره بازی در میاره.

 اما مشکلی که این وسط پیش می آد اینه که بعضی وقت ها خودم لابلای نوشتن جملات به نتایج دیگه ای می رسم که وقتی داخل ذهنم ازشون عبور می کردم به اون ها توجهی نداشتم. گاهی انقدر توی این نتایج غرق می شم که مطلب اصلی و نتیجه ای که از موضوع می خواستم بگیرم منحرف می شه و کلا بحث به یک راه دیگه ای میره.

مثلا وقتی راجع به اسپکتروم آدم ها می نوشتم، می خواستم یک نتیجه ی کلی بگیرم که چرا باید آدم ها روی خط از ازل تا بی نهایت پخش شده باشن. اما درگیر روابط اجتماعی شدم و خودم لابلای آدم های روی خط گم شدم.

اما این موضوع هنوز ذهنم رو درگیر کرده که واقعا چرا ما باید به این صورت ناعادلانه روی خط پخش بشیم؟ اگر بقول ادیان ما جانشینان خدا روی زمین هستیم و باید به سمت نقطه ی بی نهایت حرکت کنیم، چرا بعضی از این جانشین ها باید از فاصله ی نزدیکتری تا خدا شروع کنن و بعضی دیگه از فاصله ی دورتری؟

شاید برای از بین بردن تردید در مورد عدل، این فرضیه که هر کسی خودش رو تقریبا در نقاط میانی اسپکتروم می بینه کافی باشه. چون هر لحظه که حسرت جلویی ها رو بخوره، بر می گرده و پشت سرش رو نگاه می کنه و نفس راحت می کشه و بقولی خدا رو شکر می کنه.

اما با عدل کاری ندارم و در حدی هم نیستم که بخوام در این مورد صحبت کنم. بقول جبران خلیل جبران: حال ای شما که می خواهید عدالت را بشناسید، چه گونه می توانید، مگر آن که هر کاری را در روشنای تمام بنگرید؟

خوب الان که هوا حسابی تاریکه، پس بهتره برگردم به موضوع اصلی.

از یک زاویه دیگه می خوام به موضوع نگاه کنم. همین دگمه های کیبورد لپ تاپ. این space چه گناهی کرده که انقدر باید توی سرش بخوره ولی مثلا دکمه F7 سالی یک بار هم کسی توی سرش نمی زنه؟

به نظر فکر احمقانه ای میاد، نه؟ اما می دونین چرا این فکر احمقانه است اما اون یکی قبلی فیلسوفانه؟

علت اش این هست که همیشه می گم:  من یک لپ تاپ دارم. هرگز نمی گم: من یک کیبورد و LCD و CPU و CD rom و ... دارم. یا حتی از این بدتر: چند تا دکمه دارم که روی هر کدوم یک حروفی نوشته شده و چند تا پیکسل دارم که هر کدوم در هر لحظه به یک رنگ در میان و ...

به راحتی می تونم به لپ تاپ یک موجودیت کامل و مستقل بدم، اما این کار رو در مورد کل جهان به این راحتی ها نمی تونم انجام بدم.

فضانوردها این موضوع رو بهتر درک می کنن. وقتی از بالا کره زمین رو می بینن، زیبایی کلیت این گوی آبی رنگ رو با جزئیاتی مثل درخت و رودخانه و انسانها و حیوانات مخدوش نمی کنن.

وقتی اولین بار فیلم جنگ ستارگان اکران شد، انقلابی در تصورات بشر اتفاق افتاد. آدم ها در قضاوت هاشون در مورد همدیگه یک اکتاو بالاتر رفتن. به این موضوع (چه تخیلی، چه واقعی) فکر کردن که اگر زمین از سوی موجودات فضایی مورد حجوم قرار بگیره، دیگه تمام رنگ ها و نژادها و فرهنگ ها و زبان ها با هم فرقی ندارن و باید با هم متحد بشن.

کسانی که سازمان ملل متحد رو تاسیس می کردن، معنی این شعر عمیق سعدی رو خیلی بهتر از هم زبون ها و هم وطن هاش فهمیده بودن که :

بنی آدم اعضای یکدیگرند     که در آفرینش ز یک گوهرند

جدای از بار انسان دوستانه این شعر، تفکر عمیق و فیلسوفانه سعدی در این مورد اعجاب انگیزه.

سعدی با قدرت تفکر خودش از ابرها و آسمون ها فراتر رفته و از جایی خیلی بالاتر از مدار ایستگاه فضایی ISS جهان رو بصورت یک کلیت تمام که آدم ها اعضای هم گوهری از اون هستن بیان کرده.

با همچین دیدگاهی موضوع اسپکتروم آدمها ملموس تر می شه و طرح سوال در مورد عدالت ( مثل سوال در مورد دکمه های کیبورد) احمقانه می شه.

وقتی باور کنیم که هرکدوم از ما  نقطه ای از تصویر کلی جهان هستیم که شکل کلی اون رو به این صورت در آوردیم، در جایگاه خودمون حرکت می کنیم. مثل پیکسل های تصویری که همه از یک گوهرند ولی هر کدوم با یک رنگ و فرکانس مشخص تصویری رو به نمایش می گذارن.

خط اسپکتروم انقدر تا بی نهایت کشیده شده که اگه نقطه ای رو که روش ایستادیم از بالا نگاه کنیم با تمام بینهایت هایی که وقتی روی زمین اون ها رو در بهترین جاها تصور می کردیم، خودش فقط یک نقطه ناچیز دیده میشه.

 

اسپکتروم آدم ها

تو خیابون راه میرم، آدمهای زیادی رو می بینم و راجع بهشون توی ذهنم نظر می دم. هر چند که به هر مکتب و قاموسی قضاوت در مورد آدمها از روی ظاهر کار ناپسندی هست، اما خیلی کارهای ناپسند هستن که آدمها توی دلشون انجام میدن و تا کسی نفهمه اتفاقی هم نمی افته. خیلی خوبه که دل آدمها همیشه جزو رازهاشون باقی می مونه...

توی زندگیم همیشه آدمهایی بودن که شاید در تمام عمر چند ثانیه بیشتر شانس دیدنشون و یا برخورد باهاشون نصیبم نشده: پیرمردی که به زحمت از کنار پیاده رو قدم می زنه و انقدر توی فکر فرو رفته که اصلا متوجه من نمی شه؛ پیک موتوری که دنبال آدرس می گرده و هیچ چیزی بجز پلاک براش اهمیت نداره؛ راننده تاکسی که سر ظهر به در عقب تاکسی اش لم داده و با دیدن هر موجود اناثی یک بار زیپ شلوارش رو جابجا می کنه؛ دختری که با تمام اطمینان به زیبایی اش با زیرکی زیر چشمی متوجه نگاه مجذوب من میشه...

همه ی این آدم های متنوع رو می بینم و توی ذهنم داخل یک طبقه از قفسه جا می دم.

یادم میاد که توی کتاب دینی دوره راهنمایی خونده بودم که هیچ تفاوتی بین آدم ها مگر با ترازوی تقوی نیست. معلومه دینی هم جزو درسهایی بوده که فقط حفظ کردم و نمره گرفتم. هر چند سعی می کنم بدون توجه به لباس و ظاهر آدم ها یک برخورد ثابت با همه داشته باشم، اما دیگه توی دلم نمی تونم عدالت رو برقرار کنم. خودشون میرن و جاشون رو توی طبقات و کاست های ذهنم پیدا می کنن.

حتی خیلی آدم ها هم هستن که توی فیلم ها باهاشون برخورد می کنم یا توی کتاب راجع بهشون می خونم یا توی تلویزیون و اینترنت تصویری ازشون می مبینم.

یکی میره اون پایین مایین ها – مثل اون راننده تاکسی - که با کوته فکری به حالش تأسف می خورم و یکی دیگه میره اون بالا مالاها  - مثل مارک زاکربرگ  - که به دانشجوی هاروارد بودنش حسودیم میشه و یکی دیگه – مثل اون دختر زبل توی پیاده رو – رو هم از روی غریزه میگذارم هم طبقه خودم باشه.

بعضی وقتها که طبقه های بالا رو نگاه می کنم، خودم رو کوچیک می بینم و عمرم رو هدر رفته، که چه کارهایی که می تونستم بکنم و چقدر وقت تلف کردم و چه جاهایی چه فرصتهایی رو به باد دادم و الان خیلی باید تلاش کنم و جو گیر می شم و درس می خونم و کتاب و تحقیق و سرچ و اینترنت و ...

بعد یک لحظه از اون پایین مایین ها یک سرو صداهایی میاد که ذهنم ناچار بر می گرده به سمتش. نگاه که می کنم یک جوون هم سن و سال خودم رو می بینم که شیرین عقل هست و لبخند ملیحی رو لباش نشسته و پایین پله برقی  پل عابر ایستاده و به هر کسی که رد می شه سلام می کنه و سرش رو با کلی ادا و اصول تکون میده که دست و پاش هم ناخودآگاه حرکت می کنه.

از ذهنم تمام مسیری رو که من رو به این نقطه رسونده رد می کنم. تمام گذرگاه هایی که ممکن بود من رو به اون طبقه های پایین پرت کنه فکر می کنم. جفت شیش هایی که می تونستن من رو به هاروارد برسونن رو توی زندگی نیاوردم، اما یک و دو هم نیاوردم.

با خودم به اسپکتروم آدمها فکر می کنم. اسپکتروم توی فارسی طیف معنی شده ولی حس من رو کلمه ی اسپکتروم بهترارضا می کنه. انگار "طیف" یک چیزی کم داره واسه این تعریف.

یک خط از دو طرف به بی نهایت کشیده شده که خودم رو با تمام آدمهایی که می شناسم ( چه سالها و چه چند ثانیه بیشتر نه) روی اون خط تصور می کنم.

بعد دنبال جای خودم روی این خط می گردم. از هر طرفی که نگاه می کنم اون وسط ها خودم رو می بینم. خیلی از مارک زاکربرگ دورم و البته از اون راننده تاکسی هم خیلی دور.

حالا یک سوال: من که خودم شخصیت چند ثانیه ای برای آدمهای چند ثانیه ای ذهنم هستم، از نظر اونها کجای این خط قرار دارم؟

شاید به نظر اون سیگار فروش، یک جایی نزدیک های مارک زاکربرگ یا به نظر اون خانمی که از پشت شیشه ی دودی لکسوس اش و عینک آفتابی اش به سختی من رو که از جلوی سپر ماشین اش رد می شم می بینه یک جایی نزدیک اون پسر شیرین عقل.

اما این مهم نیست که من از نظر اون آدم ها کجای این اسپکتروم  قرار دارم. مهم دو تا خاصیتی هست که این اسپکتروم داره:

1-      همیشه سر و ته اش به بینهایت می رسه و انتهایی براش نیست.

2-      هر کسی خودش رو یک جایی وسط این اسپکتروم می بینه.

همه ی آدم ها مثل من، توی طبقه بندی های ذهنشون آدمهای پایین تر و بالاتر از خودشون رو می تونن بشمرن. پس احتمالا خودشون اون وسط ها جا می گیرن. اما هیچ کسی رو اون انتها هم نمی تونن تصور کنن.

واقعا کی می تونه جایی قرار بگیره که نتونم جلوتر از اون کسی رو روی این اسپکتروم قرار بدم؟

بیل گیتس می تونه جلوتر از مارک باشه؟ شاید پروفسور حسابی جلوتر باشه یا شایدم انیشتین یا نیل آرمسترانگ...

ولی این نظر من هست. اون هم الان، توی این حس و حال و این سن و سال. اگه تمام اسپکتروم هایی رو که توی تمام حال و هواهای زندگی ام بهشون فکر می کنم کنار هم بگذارم، چندتا منحنی که از دو طرف به یک نقطه منتهی می شن و از وسط با هم موازی هستن بدست بیاد.


 

اگر اسپکتروم ها رو از نظر همه آدم ها کنار هم بگذارم هم باز همین شکل میشه با خطوط خیلی خیلی بیشتر.

از نظر خیلی ها لیونل مسی خیلی بهتر از مارک زاکربرگ هست یا آنجلینا جولی از پروفسور حسابی بهتره.

شاید هم اصلا این جوری مقایسه کردن بچگانه باشه، واسه همین هست که خطوط اسپکتروم فقط توی نقاط ابتدا و انتهاشون و اون هم توی بینهایت به هم میرسن و منطبق می شن.

لیونل مسی روی خط اسپکتروم دکتر حسابی اگه قرار بگیره باید بره سر خط و مارک زاکر برگ هم توی خط آنجلینا جولی وضعیتش همین میشه.

واقعا آدم انقدر توانایی داره که توی تمام خطوط اسپکتروم توی جایگاه خوبی قرار بگیره؟

این که آدم از هر خطی یک مقداری رو طی کنه خوبه یا اینکه روی یکی از خطوط به بهترین جایگاه ها برسه؟  

اصلا کجای این اسپکتروم جای خوب و راضی کننده است؟

می خوام به انتهاش فکر کنم. همونجا که تمام خطوط به یک نقطه می رسن. شاید خدا توی همون نقطه خونه داره. و شاید اینکه ما روی این اسپکتروم هستیم دلیل انسانیت ماست.