اسپکتروم آدم ها

تو خیابون راه میرم، آدمهای زیادی رو می بینم و راجع بهشون توی ذهنم نظر می دم. هر چند که به هر مکتب و قاموسی قضاوت در مورد آدمها از روی ظاهر کار ناپسندی هست، اما خیلی کارهای ناپسند هستن که آدمها توی دلشون انجام میدن و تا کسی نفهمه اتفاقی هم نمی افته. خیلی خوبه که دل آدمها همیشه جزو رازهاشون باقی می مونه...

توی زندگیم همیشه آدمهایی بودن که شاید در تمام عمر چند ثانیه بیشتر شانس دیدنشون و یا برخورد باهاشون نصیبم نشده: پیرمردی که به زحمت از کنار پیاده رو قدم می زنه و انقدر توی فکر فرو رفته که اصلا متوجه من نمی شه؛ پیک موتوری که دنبال آدرس می گرده و هیچ چیزی بجز پلاک براش اهمیت نداره؛ راننده تاکسی که سر ظهر به در عقب تاکسی اش لم داده و با دیدن هر موجود اناثی یک بار زیپ شلوارش رو جابجا می کنه؛ دختری که با تمام اطمینان به زیبایی اش با زیرکی زیر چشمی متوجه نگاه مجذوب من میشه...

همه ی این آدم های متنوع رو می بینم و توی ذهنم داخل یک طبقه از قفسه جا می دم.

یادم میاد که توی کتاب دینی دوره راهنمایی خونده بودم که هیچ تفاوتی بین آدم ها مگر با ترازوی تقوی نیست. معلومه دینی هم جزو درسهایی بوده که فقط حفظ کردم و نمره گرفتم. هر چند سعی می کنم بدون توجه به لباس و ظاهر آدم ها یک برخورد ثابت با همه داشته باشم، اما دیگه توی دلم نمی تونم عدالت رو برقرار کنم. خودشون میرن و جاشون رو توی طبقات و کاست های ذهنم پیدا می کنن.

حتی خیلی آدم ها هم هستن که توی فیلم ها باهاشون برخورد می کنم یا توی کتاب راجع بهشون می خونم یا توی تلویزیون و اینترنت تصویری ازشون می مبینم.

یکی میره اون پایین مایین ها – مثل اون راننده تاکسی - که با کوته فکری به حالش تأسف می خورم و یکی دیگه میره اون بالا مالاها  - مثل مارک زاکربرگ  - که به دانشجوی هاروارد بودنش حسودیم میشه و یکی دیگه – مثل اون دختر زبل توی پیاده رو – رو هم از روی غریزه میگذارم هم طبقه خودم باشه.

بعضی وقتها که طبقه های بالا رو نگاه می کنم، خودم رو کوچیک می بینم و عمرم رو هدر رفته، که چه کارهایی که می تونستم بکنم و چقدر وقت تلف کردم و چه جاهایی چه فرصتهایی رو به باد دادم و الان خیلی باید تلاش کنم و جو گیر می شم و درس می خونم و کتاب و تحقیق و سرچ و اینترنت و ...

بعد یک لحظه از اون پایین مایین ها یک سرو صداهایی میاد که ذهنم ناچار بر می گرده به سمتش. نگاه که می کنم یک جوون هم سن و سال خودم رو می بینم که شیرین عقل هست و لبخند ملیحی رو لباش نشسته و پایین پله برقی  پل عابر ایستاده و به هر کسی که رد می شه سلام می کنه و سرش رو با کلی ادا و اصول تکون میده که دست و پاش هم ناخودآگاه حرکت می کنه.

از ذهنم تمام مسیری رو که من رو به این نقطه رسونده رد می کنم. تمام گذرگاه هایی که ممکن بود من رو به اون طبقه های پایین پرت کنه فکر می کنم. جفت شیش هایی که می تونستن من رو به هاروارد برسونن رو توی زندگی نیاوردم، اما یک و دو هم نیاوردم.

با خودم به اسپکتروم آدمها فکر می کنم. اسپکتروم توی فارسی طیف معنی شده ولی حس من رو کلمه ی اسپکتروم بهترارضا می کنه. انگار "طیف" یک چیزی کم داره واسه این تعریف.

یک خط از دو طرف به بی نهایت کشیده شده که خودم رو با تمام آدمهایی که می شناسم ( چه سالها و چه چند ثانیه بیشتر نه) روی اون خط تصور می کنم.

بعد دنبال جای خودم روی این خط می گردم. از هر طرفی که نگاه می کنم اون وسط ها خودم رو می بینم. خیلی از مارک زاکربرگ دورم و البته از اون راننده تاکسی هم خیلی دور.

حالا یک سوال: من که خودم شخصیت چند ثانیه ای برای آدمهای چند ثانیه ای ذهنم هستم، از نظر اونها کجای این خط قرار دارم؟

شاید به نظر اون سیگار فروش، یک جایی نزدیک های مارک زاکربرگ یا به نظر اون خانمی که از پشت شیشه ی دودی لکسوس اش و عینک آفتابی اش به سختی من رو که از جلوی سپر ماشین اش رد می شم می بینه یک جایی نزدیک اون پسر شیرین عقل.

اما این مهم نیست که من از نظر اون آدم ها کجای این اسپکتروم  قرار دارم. مهم دو تا خاصیتی هست که این اسپکتروم داره:

1-      همیشه سر و ته اش به بینهایت می رسه و انتهایی براش نیست.

2-      هر کسی خودش رو یک جایی وسط این اسپکتروم می بینه.

همه ی آدم ها مثل من، توی طبقه بندی های ذهنشون آدمهای پایین تر و بالاتر از خودشون رو می تونن بشمرن. پس احتمالا خودشون اون وسط ها جا می گیرن. اما هیچ کسی رو اون انتها هم نمی تونن تصور کنن.

واقعا کی می تونه جایی قرار بگیره که نتونم جلوتر از اون کسی رو روی این اسپکتروم قرار بدم؟

بیل گیتس می تونه جلوتر از مارک باشه؟ شاید پروفسور حسابی جلوتر باشه یا شایدم انیشتین یا نیل آرمسترانگ...

ولی این نظر من هست. اون هم الان، توی این حس و حال و این سن و سال. اگه تمام اسپکتروم هایی رو که توی تمام حال و هواهای زندگی ام بهشون فکر می کنم کنار هم بگذارم، چندتا منحنی که از دو طرف به یک نقطه منتهی می شن و از وسط با هم موازی هستن بدست بیاد.


 

اگر اسپکتروم ها رو از نظر همه آدم ها کنار هم بگذارم هم باز همین شکل میشه با خطوط خیلی خیلی بیشتر.

از نظر خیلی ها لیونل مسی خیلی بهتر از مارک زاکربرگ هست یا آنجلینا جولی از پروفسور حسابی بهتره.

شاید هم اصلا این جوری مقایسه کردن بچگانه باشه، واسه همین هست که خطوط اسپکتروم فقط توی نقاط ابتدا و انتهاشون و اون هم توی بینهایت به هم میرسن و منطبق می شن.

لیونل مسی روی خط اسپکتروم دکتر حسابی اگه قرار بگیره باید بره سر خط و مارک زاکر برگ هم توی خط آنجلینا جولی وضعیتش همین میشه.

واقعا آدم انقدر توانایی داره که توی تمام خطوط اسپکتروم توی جایگاه خوبی قرار بگیره؟

این که آدم از هر خطی یک مقداری رو طی کنه خوبه یا اینکه روی یکی از خطوط به بهترین جایگاه ها برسه؟  

اصلا کجای این اسپکتروم جای خوب و راضی کننده است؟

می خوام به انتهاش فکر کنم. همونجا که تمام خطوط به یک نقطه می رسن. شاید خدا توی همون نقطه خونه داره. و شاید اینکه ما روی این اسپکتروم هستیم دلیل انسانیت ماست.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد