-
جهان سومی
جمعه 28 مردادماه سال 1390 13:53
نمی دونم کدوم نامردی، تو چه دوره ای جهان رو به سه قسمت تقسیم کرد. فقط می دونم که از بد شانسی کشور من توی سومی افتاده. بارها و بارها دلایل مختلفی برای جهان سوم شدن کشورم از دهن این و اون شنیدم. تحلیل های آبکی که با یک سوال ساده و بچه گانه متزلزل می شن و تحلیل گر ساکت می شه و آه می کشه. پیرمردهایی که زمان شاه جوون بودن...
-
شخص خیلی مهم یا همون VIP
سهشنبه 11 مردادماه سال 1390 16:30
این اتوبوس های VIP آدم رو ذوق زده می کنن. چند روز پیش یک سفر باهاشون رفتم و تو راه کلی احساس انسانیت بهم دست داد. راننده هر دو ساعت یک بار حدود بیست دقیقه ای نگه می داشت و انگار به همه دستشویی های بین راهی مدیون بود. کمک راننده هم هر از گاهی می اومد و به مسافرها آب جوش تعارف می کرد و با لبخند می گفت: چیزی احتیاج...
-
سرکوفت بجای خفه شو بتمرگ
سهشنبه 4 مردادماه سال 1390 18:41
انقدر بدم میاد از این آدمهایی که با سرکوفت زدن می خوان درس فرهنگ بدن. یارو قیافه حق به جانب می گیره تو چشمات نگاه می کنه می گه لیاقت ات همین مملکته... انگار خودش داره از لس آنجلس باهات صحبت می کنه. یادمه یک بار پارسال با یکی از همین ها توی دفتر خدمات الکترونیکی شهرداری کم مونده بود دست به یقه بشم که فحش و فحش کاری شد...
-
نوکر بی جیره و مواجب
دوشنبه 3 مردادماه سال 1390 18:22
این سیل ایمیل های فوروادی آدم رو یاد برچسب های تبلیغاتی تخلیه چاه ها روی در ورودی و آیفون میندازه. با این اینترنتی هم که دائم یبوست داره، عذاب روح چندین و چند برابر می شه. یک بار با تمام ادبیاتی که از لطافت و نرمی بلد بودم از یکی از دوستانم خواهش کردم که اگر برات مقدور هست یکمی از حجم این ایمیل ها رو کم کن و اون هایی...
-
تعارف بجای قانون
یکشنبه 2 مردادماه سال 1390 16:16
چند روز پیش سوار تاکسی شدم. قبل از سوار شدن خم شدم و از پنجره شاگرد، مسیر رو به راننده گفتم و کرایه رو پرسیدم. راننده با لبخند گفت: هرچقدر دوست داری بده. سوار شدم و به شوخی گفتم: راستش رو بخوای من دوست دارم هیچی ندم. دیگه چیزی نگفتیم تا رسیدیم. پرسیدم چقدرشد؟ که دوباره تعارف کرد و گفت: هر چقدر دوست داری بده. دیگه داشت...
-
عشق من تاریخ
جمعه 31 تیرماه سال 1390 21:09
این روزها مردم ما خیلی به تاریخ علاقه مند شدن. این رو از خیلی جاها میشه فهمید: از کتاب هایی که توی ویترین مغازه های خیابون انقلاب یا بساط فروشنده های بازار سیاه کتاب. برنامه های تلویزیون و ایمیل هایی که بصورت گله ای فوروارد میشن. به نظر من کتاب خوندن همیشه خوب و پسندیده است. حالا هرنوع کتابی می خواد باشه. اما چی شده...
-
نهایت اسپکتروم
جمعه 31 تیرماه سال 1390 12:41
وقتی راجع به یک موضوع فکر می کنم مطالب زیادی از ذهنم عبور می کنه. این چند وقتی که به نوشتن رو آوردم، سعی می کنم مطالبی رو که از ذهنم عبور کرده بصورت جملات قابل درک در بیارم. اما همیشه به این سادگی نیست. ذهن مثل CPU کامپیوتر نیست که مطالبی رو که پردازش می کنه به حافظه بسپاره و حافظه هم با یک پورت مستقیم به پرینتر وصل...
-
اسپکتروم آدم ها
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1390 23:36
تو خیابون راه میرم، آدمهای زیادی رو می بینم و راجع بهشون توی ذهنم نظر می دم. هر چند که به هر مکتب و قاموسی قضاوت در مورد آدمها از روی ظاهر کار ناپسندی هست، اما خیلی کارهای ناپسند هستن که آدمها توی دلشون انجام میدن و تا کسی نفهمه اتفاقی هم نمی افته. خیلی خوبه که دل آدمها همیشه جزو رازهاشون باقی می مونه... توی زندگیم...
-
اعتراض نکن
سهشنبه 28 تیرماه سال 1390 11:34
بعضی وقتها باید با خودت رو راست باشی. وقتی چیزی برای گفتن نداری ساکت باشی. یا ساکت باشی وقتی چیزی برای گفتن داری ولی گوشی برای شنفتن نداری ... این حس اعتراض کردن، شعار دادن، بوق زدن و زیر لب فحش دادن بدجوری توی تار و پودم رفته. اما چاره ای نیست. دیگه وقتش رسیده که تار و پودم رو بالکل عوض کنم . از وقتی بچه بودیم جلو...
-
خلیج بورکینافاسو
شنبه 18 تیرماه سال 1390 12:45
دوباره Mail Box ام پر شده از ایمیل های امضا برای دعوای فارس و عرب بودن این آب باریکه ی جنوبی وطن برزخی ام. نمی دونم چند سال دیگه گوگل با این یک حقه نخ نما شده می خواد مخ ما رو از شمال و مخ اونوری ها رو از جنوب، کار بگیره. نمی دونم هموطنای همزبونم و برادرای عرب من چند تا استشهاد محلی دیگه می خوان پر کنن و ملتمسانه ببرن...
-
وطن من برزخی...
یکشنبه 12 تیرماه سال 1390 00:56
کلمه ی " برزخ" چون بارها توی آموزه های دینی، به همراه مرگ و قبر و عزرائیل و این جور چیزها اومده، توی نگاه اول، حس ترس رو به آدم القا می کنه. وقتی بچه بودم برای کلمه ی برزخ توی ذهنم تصوری داشتم: یک دشت خشک و بی انتها که یک عده زن و مرد با لباس های خاکی و پاره پوره، هراسون دارن به هر طرفی حرکت می کنن و از...
-
صمیمیت از دست رفته
پنجشنبه 9 تیرماه سال 1390 12:48
بالاخره بعد از چهار ماه و خورده ای، شانگهای و آسمون آبی اش رو با تمام خوشی ها و سختی ها، شادی ها و ناراحتی ها، دلتنگی ها و نگرانی ها، ترک کردم و برگشتم به جایی به اسم وطن. الان که برمی گردم و خاطراتم رو مرور می کنم، دلم می گیره. نمی دونم شاید علتش این باشه که دلم کلا به دور برگردون خاطرات حساسیت داره. حس می کنم سوار...