صمیمیت از دست رفته

بالاخره بعد از چهار ماه و خورده ای، شانگهای و آسمون آبی اش رو با تمام خوشی ها و سختی ها، شادی ها و ناراحتی ها، دلتنگی ها و نگرانی ها، ترک کردم و برگشتم به جایی به اسم وطن.

الان که برمی گردم و خاطراتم رو مرور می کنم، دلم می گیره. نمی دونم شاید علتش این باشه که دلم کلا به دور برگردون خاطرات حساسیت داره.

حس می کنم سوار یک چرخ و فلک رنگارنگ بودم و کلی داشت بهم خوش میگذشت و الان که ازش پیاده شدم هنوز ته مونده های آدرنالین داخل جریان خونم داره قلقلکم میده.

حس تموم شدن یک مسابقه ی هیجان انگیز...

حس رسیدن به هسته ی یک میوه ی خوشمزه...

حس زنگ زدن به آژانس، آخر شب یک مهمونی صمیمانه...

حس شب چهارده فروردین...

حس جمعه شب ها...

نمی دونم چند تا مثال دیگه باید بزنم که بتونم حسی رو که الان دارم بیان کنم.

باید یاد بگیرم که زندگی رو لحظه به لحظه زندگی کنم و زمان رو با خاطرات گذشته و آرزوهای آینده برفکی نکنم.

چند وقتی که نبودم، اینجا هیچی عوض نشده. توی خیابون ماشین ها توی دل همدیگه وول می زنن و توی پیاده رو مردم روی کاشی های درب و داغون. چند ماهی میشه که از عادت در اومدم و هوای تهران رو دیگه نمی تونم تحمل کنم و اشک توی چشمهام جمع می شه و سرفه امون نمیده. کثیفی اتوبوس ها و ماشین ها و ساختمون ها و مغازه ها،  هوای گرم و خفه کننده داخل مترو و بتبع اون بوی زننده عرق هموطن هام، بی انصافی راننده های تاکسی و دوبرابر شدن کرایه اتوبوس بفاصله ی یک روز و کلا بهم ریختگی شهر ذهن مقایسه گر رو بدجوری به خودش مشغول می کنه.

نگاه اون دو تا دختر کوچولو که بهم التماس کردن که ازشون فال بخرم، هنوز یادمه. وقتی براشون بستنی خریدم و دیدم که یکیشون داره گریه می کنه، یک چیزی توی جناق سینه ام تیر کشید. صد متر پایین تر پلیس امنیت اخلاقی رو دیدم و با خودم گفتم: واقعا تعریف اخلاق توی جامعه ما چیه؟ اشک اون دختر کوچولوی بی گناه آزاردهنده تره یا مویی که از زیر روسری بیرون زده؟ بی اعتنایی به کدومشون اخلاقه؟

مردم با همه ی اتفاقاتی که توی این چهار – پنج ماه افتاده، هنوز همون حرف های ده سال پیش رو توی تاکسی می زنن. هنوز مثل نقل و نبات به ریز و درشت مملکتشون فحش می دن و هی به عصبانیت همدیگه اضافه می کنن. نگاه ها انقدر خصمانه است که جرات نمی کنی به بغل دستی ات توی تاکسی لبخند بزنی، چون ممکنه فکر کنه داری مسخره می کنی و عصبانی بشه.

هنوز همه عجله دارن، مثل چهار- پنج ماه پیش، ولی هنوز همون جا هستن!

این ها رو که می بینم دلم برای شانگهای و مردم صمیمی و صاف و ساده ش تنگ می شه.

حتما یک راهی هست که شادی و صمیمیت رو به مردم برگردوند. باید بهش فکر کرد. باید براش خرج کرد. درست خرج کرد. نباید منتظر بشیم که یکی از آسمون بیاد و کاری بکنه. خودمون دست بکار شیم. مثل کارهای دیگه ای که دست بکار شدیم و براش خرج هم کردیم.

مگه وقتی اخبار دنیا بدستمون نمی رسه، منتظر کسی می شیم و باعث و بانی اش رو فحش می دیم؟ کلی پول بابت ماهواره و VPN میدیم و مشکلمون رو حل می کنیم. چون فیلتر شدن آزارمون میده. حق خودمون می دونیم که جامعه مون بهتر از این ها باشه.

اما هر روز بچه های بی گناه، گل فروش و فال فروش و ... رو می بینیم که توی سرما و گرما لابلای ماشین ها وول می زنن و ما خیلی ساده، باعث و بانی اش رو لعنت می فرستیم و یکمی هم غرغر می کنیم که این چه وضع مملکته؟

خوب این همون وضع مملکته که شما اینترنت فیلتر شده داری و ازش به هر قیمتی عبور می کنی. از این هم عبور کن. این هم آزاردهنده است. راجع بهش فکر کن. براش نگران باش. ببین چطوری می تونی اون بچه ای بی گناه رو نجات بدی و بهش کمک کنی. ببین چطوری می تونی بهش طوری کمک کنی که به جیب اونی که اجیرش کرده نرسه. پنج دقیقه وقت نداری که باهاش درد دل کنی؟ نازش کنی؟ اونم دلش نوازش می خواد.

ول کن مملکت و باعث و بانی و مرگ بر و درود بر و... اینها برای فاطی تومبون نمیشه. خودت دست به کار شو. با همون دستایی که توی پشت بوم پایه بشقاب ات رو گچ گرفتی، برو یک ساندویچ واسه شون بخر. آدم گنده زیر آفتاب دلش بستنی می خواد، اون بچه که بیچاره دلش آب شد.

تلاش و خرجی که می کنی برای نو کردن حس صمیمیت و انسانیت درون ات هست. این ها رو می دونی کی از دست دادی؟ وقتی هر روز پشت چراغ قرمز این بچه ها رو می دیدی و صورتت رو برمی گردوندی که نبینی و شیشه رو بالا می دادی. فکر می کنی که ندیدنشون دیگه آزارت نمی ده. فکر می کنی که می تونی دلت رو انقدر سنگ کنی که بهش فکر نکنی. اینها همه فرصت هایی هستن که بهت داده میشه تا دلت رو باهاشون صاف کنی. پس از دستشون نده.

مثل همون کاری که توی اینترنت و پشت بوم خونه ات می کنی، دست بکار شو و برای انسانیت و صمیمیت از دست رفته ات هم یک کاری بکن.

منتظر هیچ احد الناسی هم نباش.

یک بار این کار رو بکن، ببین چه حس خوبی بهت دست میده...

 

نظرات 4 + ارسال نظر
غلام حسین حیدری جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:47 ب.ظ


امیدورام که ما در مورد این دوستان سهم منفی نداشته باشیم -
و ممنون که وبلاگت را با این موضوع شروع کرده ای


دوستی

دل من دیر زمانی است که می پندارد :« دوستی » نیز گلی است ؛

مثل نیلوفر و ناز ،ساقه ترد ظریفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقه نازک را - دانسته- بیازارد !



در زمینی که ضمیر من و توست ،

از نخستین دیدار ، هر سخن ، هر رفتار ،

دانه هایی است که می افشانیم .

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش « مهر » است



گر بدانگونه که بایست به بار آید ،

زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید .

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس .

بی‌نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .



زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست .



در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،

عطر جان‌پرور عشق گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت .

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد . رنج می باید برد . دوست می باید داشت !



با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را بفشاریم به مهر

جام دل هامان را مالامال از یاری ، غمخواری

بسپاریم به همبسراییم به آواز بلند :

- شادی روی تو !

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه ،عطر افشانگلباران باد .


فریدون مشیری

سلام

ممنون از این همه وقتی که برای وبلاگم گذاشتی...

سرفراز باشی و سلامت

ندا شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:43 ب.ظ

اولین سلام توی خونه جدید
نمیدونم این چه حسیه که وقتی داری از ایران مینویسی یا من که دارم از ایران میخونم دلم میگیره!!!!! انگار همونطوریکه مردم اونجا شادتر بودند، میشد شادیشونو از لابلای نوشته هات حس کرد همونطوریکه میتونم تشویش ، نگرانی،غم و غصه و حتی عصبانیت مردم خودم را از خط به خط کلماتت تو همه وجودم حس کنم . نمیدونم چرا همیشه بوی غم میده. واقعا چرا؟؟؟؟
ای کاش میشد اونها رو هم شاد حس کرد
کاش .......

سلام ندا جان

ممنون که به این خونه هم سر می زنی

قدم اول همینه که بپرسیم چرا؟؟

مطمئن باش که برای همه چرا ها جواب هست!

فقط باید راجع بهش فکر کرد و راه حل داد و راه حل ها رو به اشتراک گذاشت و بهترینش رو امتحان کرد..

این بزرگترین مشکل سرزمین من هست! براش تلاش می کنم. برای خودم تلاش می کنم. چون عضوی از این سرزمینم.

ترابی یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 ق.ظ

سلام علی آقا
واقعا" از استعداد بیانی که داری لذت می بریم.
این مورد نمونه ای از هزاران درد جامعه هست , پدری که هزینه درمان فرزندش رو نداره و فرزندی که نمی تونه هزینه درمان مادر یا پدری که کانسر ه رو حتی با فروش تمام زندگیش تهیه کنه و عزیزش جلوی چشمش جون می ده و یا جوانی که با فروش یکی از کلیه های خود می خواد کاری بری خودش شروع کنه و یا پدری که نمی تونه شکم خانواده رو سیر کنه و شرمنده اوناست و هزاران هزار مورد دیگر.
علل این درد های جامعه چیست ؟

دوست عزیزم

شما هم که دارید حرف های چندین و چند ساله می زنید...

راه حل بده دوست من...

غر غر کردن رو که همه بلدن

milad یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:12 ق.ظ

مشکل اصلی این هست که عمدتا افراد قال میکنند نه عمل!
خوب وقتی بحث انفاق و خمس و زکات و صدقه و اطعام و اکرام میشه پا پس می کشن چون در ظاهر میبینه پولش داره کم میشه و اون رو براحتی به کسی میده که براش زحمتی نکشیده!!!! خدا تو قرآن میگه که کار درست اونیه که ادم تو دارایی و نداری بده نه وقتی داره... راه اصلی بازگشت به اصل و ریشه اسلامی-ایرانی ماست ما الان دم از اسلام و فرهنگ ایرانیمان می زنیم اما غرق در ذهن سودگرای غربی شده ایم...

دیگه کم کم دم از این چیزها هم نمی زنیم. فقط مسابقه برای روی سر کله ی همدیگه رفتن شده... حرص و طمع باعث شده پا روی همه چی بذاریم مهم نیست سر و گردن کی باشه، مهم اینه که 1 سانتیمتر بالاتر از بقیه بایستیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد