وطن من برزخی...

کلمه ی " برزخ" چون بارها توی آموزه های دینی، به همراه مرگ و قبر و عزرائیل و این جور چیزها اومده، توی نگاه اول، حس ترس رو به آدم القا می کنه.

وقتی بچه بودم برای کلمه ی برزخ توی ذهنم تصوری داشتم: یک دشت خشک و بی انتها که یک عده زن و مرد با لباس های خاکی و پاره پوره، هراسون دارن به هر طرفی حرکت می کنن و از چشماشون اضطراب و نگرانی می باره.

هر چی بزرگتر می شدم  بیشتر راجع به تمام چیزهایی که لابلای این آموزه های دینی یاد گرفته بودم و باهاشون بزرگ شده بودم فکر می کردم. خیلی هاشون تو عمق وجودم حک شده و همیشه حس می کنم که این واقعیت ها برای این انقدر ساده و پر از سمبلهای خیالی هستن که توی سنین کم و با کمترین معلومات بشه باهاشون آشنا شد.

دور ریختن این اعتقادات و تصورات، فقط بخاطر اینکه یک عده ازش به عنوان ابزار تقدیس استفاده می کنن، تا حدودی نمک نشناسی به حساب میاد. از طرفی هم جفا به کودکی خودمون هست که با دل پاک و معصوم این باورها رو قبول کردیم و شاید بارها بخاطر اینکه خدا ما رو تو جهنم نندازه گریه کردیم.

بجاش می شه راجع به تک تک سمبل ها و باورها فکر کرد و نمود واقعی ش رو تو لحظه لحظه ی زندگی پیدا کرد.

برزخ یکی از همین سمبل هاست که وقتی نمود واقعی اش رو پیدا کردم، تازه فهمیدم که بارها و بارها توی زندگی ام برزخی شدم و فراموش کردم.

درک مفهوم برزخ، بدون آنالیز مفهوم مرگ ممکن نیست. چون برزخ، مرحله ای هست دقیقا بعد از مرگ.

اگر یک تهیه کننده بخواد از صحنه ی مرگ فیلم تهیه کنه، حتما یکی از نقش ها عزرائیل هست. کسی که خبر مرگ رو به نقش اول فیلم می رسونه. طراح لباس و صحنه هم  بصورت کلیشه ای یک سویتشرت خاکستری بلند کلاه دار تن عزرائیل می کنه و یک داس دسته بلند میده دستش. نورپردازی هم طوری میشه که صورت اش دیده نشه و داخل کلاه تاریک باشه.

این تصوری از مرگ و عزرائیل برای تئوری هایی هست که توی چارچوب ماده تعریف شدن و خارج از اون همه چی تموم میشه و معمولا تموم شدن هر چیزی، غم انگیز هست و وقتی به شروع شدن چیزی ختم نشه علاوه بر غم انگیز بودن، هراس انگیز هم میشه.

و جای تعجب هست که سریالهایی که با مشاوره کارشناسای مذهبی ساخته می شن هم عزرائیل و مرگ رو همین شکلی به تصویر می کشن.

اما چی باعث شده که انسانهای بزرگ، مرگ رو به دروازه تشبیه کنند؟

وقتی بر می گردیم و زندگی رو مرور می کنیم، می بینیم که بارها از مراحلی که دقیقا با تعریف مرگ جور در میان رد شدیم و واقعا مرگ بجز یک دروازه مفهوم دیگه ای نمی تونه داشته باشه.

لحظه ای رو که کنکور قبول شدید یادتون میاد؟ معمولا یکی از لحظاتی هست که نمیشه فراموشش کرد. اون روز سازمان سنجش در هیبت عزرائیل، خبر مرگ دوره ی دبیرستان و تولد دوران دانشجویی رو به شما داد.

از اون لحظه که این خبر بهتون رسید، همه چی شروع کرد به رنگ عوض کردن. رفتار اطرافیان باهاتون عوض شد. اگر دانشگاهی که قبول شدید توی شهر دیگه ای هم بود که رنگ و بوی تحول پر رنگ تر هم می شد. باید کم کم از دلبستگی هاتون خداحافظی می کردید. خانواده و بچه محل ها و دوستها و ...

فاصله ی بین خبر قبولی تا شروع کلاس های ترم اول معمولا خیلی کمتر از اون هست که انتظار داشت همه ی لحظه ها رو بیاد بیارید. معمولا یکی دو هفته بیشتر نیست. اما همه ما تمام لحظه های اون یکی دو هفته رو ثانیه به ثانیه زندگی کردیم. تمام اون لحظات یکی از برزخ های ما بود. اگه کم کاری کرده بودیم و از نتیجه راضی نبودیم، فشار قبر! شب ها خوابمون رو پریشون می کرد و همش حسرت می خوردیم که کاش بیشتر تلاش می کردم تا نتیجه بهتر می شد!

ذهن آدم توی اون لحظات مثل دور برگردون فیلم تمام لحظه های تلاش ها و کم کاری ها رو مرور می کنه. تمام عواملی که باعث اون نتیجه شده، بدون اینکه نیاز باشه به ذهن فشار بیارید از جلوی چشم رد می شه.

هیجان وارد شدن به دنیای جدیدی که هیچی ازش نمیدونیم هم به تشویش اون دوره اضافه میشه و کلا خوابیدن زهرمار میشه.

این یک مثال خیلی کوچیک بود. زندگی ما پر از این مرگ ها و برزخ هاست.

وقتی کلاس اول ثبت نام کردنمون و شبهای شهریور در انتظار یک جای خیلی مبهم به اسم مدرسه...

اولین مصاحبه برای اولین شغل و ...

از دست دادن پدر یا مادر و وارد شدن به مرحله ی جدیدی از زندگی بدون حضور یکی از اونها...

ازدواج و ...

همه اینها رو می شه توی تعریف مرگ جا داد.

همه شون تحولی هستن که از یک مرحله از زندگی ما رو وارد مرحله ی دیگه ای میکنند که قابل بازگشت به عقب هم نیستن. چون تا وقتی اسمش تحول هست که ما از مرحله ی بعد چیزی ندونیم. دیگه کلاس اول به دوم مرگ نیست. مثل ازدواج دوم!

توی همه ی اینها میشه موجودی به اسم عزرائیل رو پیدا کرد.

و از همه مهمتر دوره ای هست که اسمی بجز برزخ نمیشه روش گذاشت. دوره ای که توش باید ذهن رو برای دنیای جدید آماده کرد.

وقتی سالها یک دوره یکنواخت سپری میشه و دلبستگی ها بیشتر و بیشتر میشه، مرگ خیلی سخت تر و برزخ دردناک تر میشه. دیگه باید مطمئن بود که دنیای بعد از دروازه مرگ چیزهای خیلی جدیدی داره که عمرا بدون عبور ازش بشه بهشون دست پیدا کرد.

من تو زندگی ام بارها تصمیم گرفتم که از نوار نقاله زندگی بپرم بیرون و از غبار یکنواختی خودم رو نجات بدم. همه اطرافیان میگن: مجردی، مخت بوی قرمه سبزی میده و از این خریت ها ازت بعید نیست. به هر حال همه ی متاهل ها قبلا مجرد بودن و لابد راست میگن.

هر وقت نشستم و زندگی ام رو با چرتکه حساب کردم، تا یادم میاد مهره ها به سمت بالا حرکت می کردن و وقتی چیزی تهش می موند ( یا بقولی شلوارم دو تا می شد)  دوباره یک تغییر و تحول مشتی به کله م می زد.

ولی بعد از همه این بلاهایی که سر خودم آوردم، یک نتیجه خیلی مهم رو گرفتم که چرتکه اصلا وسیله ی مناسبی واسه ارزیابی زندگی نیست.

البته ادعای عارف، بی اعتنا به دنیا بودن رو از خودم ندارم و هنوز هم خیلی از لحظات غصه ی مال دنیا رو می خورم.

اما توی این آخرین مشاوره ام با عزرائیل و مرگ آخری که واسه خودم انتخاب کردم، یک موضوع خیلی برام روشن شد و اون هم مساله برزخ بود.

آخه این بار هم دلبستگی هام بیشتر شده بود و هم دنیای بعد از مرگ هندونه سر بسته ای بود که اغراق نیست اگه بگم هیچ تصوری ازش نداشتم.

ماه های قبل از سفرم به شانگهای، طولانی ترین برزخی بود که توی عمرم تجربه کردم. انقدر طولانی بود که تونستم بفهمم برزخی که یک عمر فکر می کردم بعد از رفتن از این دنیا واردش میشم معنی اش چیه. تمام زندگی ام هر لحظه جلوی چشمم بود. شبها که سکوت اجازه تمرکز به ذهن میده، با گذشته ها زندگی می کردم و چه فشار قبری...

روزهای آخر دیگه داشتم دیوونه می شدم که اون خواب رو دیدم.

خوابی داخل یک خواب دیگه. توی خواب بیدار شده بودم و به اطرافیانم خوابی رو که دیده بودم تعریف می کردم. تمام شخصیت های خواب عمیق تر کسایی بودن که واقعا مرده بودن ( حالا که مفهوم مرگ رو دگرگون کردم باید بگم "واقعا مرده"). شخصیت اصلی اون خواب پدرم بود که با لباس سفید مثل یک مرشد توی اون باغ ایستاده بود و بهم یاد داد که مثل بقیه کسایی که توی اون باغ بودن چطوری گذشته های آزاردهنده رو فراموش کنم. فراموش که نه، باهاشون کنار بیام و به آرامش برسم. یادمه که پسرخاله ام رو نشون می داد که چطوری داره اون روش رو تمرین می کنه. لحظه لحظه ی اون خواب یادمه. چون همه ش رو توی مرحله ی بعدی خواب وقتی داشتم خواب بیدار شدنم رو می دیدم، برای اطرافیانم تعریف کردم. توی اون خواب سبک تر دیگه همه کسایی بودن که توی دنیای واقعی زنده ان. وقتی از اون خواب هم بیدار شدم، انقدر آروم شده بودم که دلم می خواست پرواز کنم. دیگه برزخ تموم شده بود و فقط کافی بود وارد دنیای جدید بشم.

اون شب وقتی از اون دالون متصل به هواپیما  می گذشتم تا سوار بشم، بیرون انقدر تاریک بود که شیشه ها مثل آینه شده بودن. وقتی پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم که کسی بجز من تو اون لحظه اونجا نیست، یک لحظه مکث کردم و گفتم: علی این هم پل صراط.

 

الان که برگشتم واقعا اینجا دیگه اسمش برزخ نیست. چون قرار نیست فعلا مرگی اتفاق بیافته. قراره که دوباره وارد یک محیط جدید بشم، اما صرف تغییر محیط بیرونی، برای احساس مرگ کافی نیست.

پس اگر اسم این وبلاگ رو گذاشتم برزخی بنام وطن، باید اعتراف کنم که اینجا دیگه خاصیت برزخ بودنش رو برام از دست داده و اگر قرار بود بمیرم، خیلی وقته که مردم و متولد شدم و الان توی دنیای جدیدم دارم زندگی می کنم.


ولی به هر حال اینجا همون جایی هست که بارها وطن من برزخی بوده...

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ندا یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:15 ق.ظ

من با شما موافقم علی جان. همه ما به نوعی تو زندگیمون با این موضوع مواجهیم. شاید من یکی از اون آدمایی باشم که دارم حسی که شما تجربه کردید را تجربه میکنم. برزخی بودن را میگم با همون حال و هوا ، تشویش و نگرانی از دنیای مبهمی که پیش رومه. از چیزی که نمی تونم ازش دل بکنم. برزخ فاصله بین موندن و رفتن و بدتر اینکه تموم نمیشه . هر چی بیشتر میرم انگار کمتر میرسم . من به خوبی میتونم ماههای قبل از سفرتون را درک کنم و البته همه اون آشفتگیهارو. کاش یه خواب یا یه چیزی شبیه اون هم میتونست منو آروم کنه... آرامش، تنها چیزی که هممون بهش نیاز داریم.

هر چیزی در زمان خودش اتفاق میافته

فقط باید صبر کنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد