نوکر بی جیره و مواجب

این سیل ایمیل های فوروادی آدم رو یاد برچسب های تبلیغاتی تخلیه چاه ها روی در ورودی و آیفون میندازه.

با این اینترنتی هم که دائم یبوست داره، عذاب روح چندین و چند برابر می شه.

یک بار با تمام ادبیاتی که از لطافت و نرمی بلد بودم از یکی از دوستانم خواهش کردم که اگر برات مقدور هست یکمی از حجم این ایمیل ها رو کم کن و اون هایی رو که دیگه واقعا فکر می کنی جالب هستن برام فورواد کن. منتها اوشون شدیدا قلبشون شکست و از اون موقع دیگه نه تنها ایمیل نمی زنه بلکه زنگ هم نمی زنه.

وقتی دیدم  که این آزمایش روی یکی از دوستان جواب نداد دیگه روی باقی امتحانش نکردم و بجاش از روشهای تکنیکی مثل فیلتر کردن و اسپم کردن استفاده کردم. خیلی از دوستانم رو بر خلاف میل باطنی مجبور شدم فیلتر کنم. بعضی ها دیگه فرمت میل باکسم شده بودن. هر کدوم روزی 20 یا 30 تا ایمیل می زدن و میل باکسم رو به فاجعه ای با 4800 ایمیل خوانده نشده تبدیل کردن.

بدبختی این هست که خیلی از این ایمیل ها هم با فرستنده متفاوت موضوع مشترک دارن.

حقیقتا دوستشون دارم و دلم براشون تنگ میشه. اما 30 تا که چه عرض کنم 30 هزار تا هم از این ایمیل ها بزنن جای یک خط نوشتن از خودشون و با زبون خودشون رو نمی تونه بگیره. آخه هیچ نشونه ای ازشون نمی تونم تو این ایمیل ها پیدا کنم.

تازه گی ها هم همه آدرس ها رو توی BCC می زنن و send کن بره به امون خدا...

ایمیل سیاسی می زنن و بعد بالا و پایین و چپ و راستش فلاش میزنن که : " لطفا در هنگام فوروارد کردن، آدرس های فرستنده را پاک کنید."

یکی نیست بگه شما که جرأت نداری، مگه کرم داری فوروارد می کنی؟

دقیقا مثل زنگ زدن و در رفتن می مونه.

تازه مگه اطلاعات و سپاه ایران انقدر اوسکول هست که بیاد از روی آدرس های ایمیل دنبال خاطی بگرده؟

وقتی شرکت مخابرات ایران در اختیار سپاه هست، شما آب هم که توی اینترنت بخوری به آسونی قابل ردیابی هست. پس با این قایم باشک بازی ها خودت رو ضایع نکن.

این ادارات دولتی هم که خدا بده برکت، کامپیوتر و اینترنت هفت دست و دریغ از یک ذره کار. بقول یکی از همکارهای سابق، وقتی کامپیوتر روی میز نباشه، آدم نمیدونه چطوری خودش رو مشغول به کار نشون بده.

یک زمانی موبایل ها، زیر آماج SMS ها بود که خدا رو شکر بعد از انتخابات و افتضاحات دو سال پیش ریشه اش بالکل خشکید.

حالا همون آدم ها اومدن توی اینترنت و اینجا هم که خرجی نداره، چاشنی اش رو هم زیادتر می کنن و ده بدو فوروارد کن.

آخ که دلم لک زده واسه اینکه یکی از دوستانم بهم ایمیل بزنه و توی یک جمله  و توی یک خط  خیلی ساده بنویسه : سلام علی حالت چطوره؟

همیشه برای احوالپرسی باید به خودمون زحمت بدیم و تماس بگیریم. انگار برای احوالپرسی ایمیل کارایی نداره.

این ایمیل انگار فقط برای فوروارد کردن اراجیفی هست که معلوم نیست ریشه ی اصلی اش رو کدوم آدم های علافی توی خاک می کنن.

ما ( خودم هم هستم ها) هم انگار نوکر بی جیره و مواجب هستیم که وظیفه داریم هر روز این ها رو منتشر کنیم.

 

نوکرتم! حالا شما قهر نکن. باور کن منظورم شما نیستی. گربه بود...

 

 

تعارف بجای قانون


چند روز پیش سوار تاکسی شدم. قبل از سوار شدن خم شدم و از پنجره شاگرد، مسیر رو به راننده گفتم و کرایه رو پرسیدم. راننده با لبخند گفت: هرچقدر دوست داری بده.

سوار شدم و به شوخی گفتم: راستش رو بخوای من دوست دارم هیچی ندم.

دیگه چیزی نگفتیم تا رسیدیم. پرسیدم چقدرشد؟  که دوباره تعارف کرد و گفت: هر چقدر دوست داری بده.

دیگه داشت می رفت رو اعصابم. دو هزارتومن بهش دادم و خواستم پیاده بشم که دیدم داره دو هزار تومنی رو به حقارت نگاه می کنه و اخماش رفته تو همدیگه. دیگه بیشتر نتونست جنتلمن باقی بمونه و گفت: کرایه اش چهار تومن هست، اما شما هزار تومن دیگه بدی کافی هست.

گفتم: خوب عزیز، من که دو ساعت هست دارم کرایه می پرسم، شما همش تعارف تحویل می دی.

خلاصه هزار تومن دیگه بهش دادم.

داشتم فکر می کردم، چه فرهنگ احمقانه ای هست این تعارف کردن. در واقع هیچ نشانه ای از دست و دل بازی هم توش نیست. فقط برای جلب احترام از طرف مقابل هست. یعنی در واقع تله درست کردن برای دست و دل باز کردن طرف مقابل، البته اگر طرف هالو باشه. که اگر نباشه و دست طرف رو بخونه که اخم و تخم و دلخوری نتیجه اش می شه. این صنف تعارف کننده ها معمولا از یک ریالشون هم نمیگذرن و هدف اصلی شون باز کردن فضا برای سود بردن بیشتر هست. خلاصه به تجربه برام ثابت شده که این تعارف ها آخرش تو پاچه خودم می ره و معمولا سعی می کنم توی این بازی ها وارد نشم اما خوب معمولا نمیشه.

مثلا چند روز پیش رفتم رستوران. صورتحساب رو خواستم که گفت بگذارید باشه... خواهش می کنم... جدی می گم... مهمون ما باشید... قابلی نداشت.. چیزی نشد که...

دیگه می خواستم جیغ بزنم که بالاخره گفت 27 هزار و دویست تومن. سی هزار تومن دادم و در همین حین همکارش هم اومد و اون هم دوباره سه تا تعارف مشقی زد. باید دوهزار و هشتصد می داد که دو هزار تومن بهم پس داد. یکم پول رو نگاه کردم و بعدش هم خودش رو. که خیلی با کلاس گفت: بیست و هشت تومن کم کردم. گفتم: آهان چون زیاد تعارف کردین بیشتر کم کردین؟!

خلاصه 800 تومن ناقابل رو با لبخند کرد توی پاچمون.

واسه همین از اینجور تعارف ها متنفرم.

یادم میاد توی شانگهای که بودم، یک جیو که معادل یک دهم یوان ( 18 تومن)  می شد رو هم فروشنده ها تلاش می کردن و بهم بر می گردوندن. هیچ کس سر جنسی که میفروخت تعارف نمی کرد.

حالا دو تا دوست به هم تعارف کنن، یک جورایی توجیه داره ولی مغازه دار و مشتری، خیلی مسخره و بی معنی هست. فقط وقت آدم رو با گفتن جملات اضافی تلف می کنن و هی باید مفتی مفتی فک بزنی و بگی خواهش می کنم.

البته بی قانونی و هم به این تعارف ها دامن می زنه. آدم توی ایران یک مسیری رو یکسال هم بره و بیاد، باز نمی تونه با قطعیت بگه که کرایه تاکسی اش چند میشه.

خیر سرش تاکسی رانی روی شیشه جلوی تاکسی ها برچسب نرخ چسبونده، مثلا سر جهان کودک سوار می شی بری انتهای جردن، نگاه می کنی رو برچسب شیشه جلو می بینی نوشته: " راه آهن – جوادیه  کرایه هر نفر 5000 ریال! "

با ترس و لرز که راننده دستی رو نکشه و با قفل فرمون بیاد سراغت هزار تومن میدی و زیر چشمی نگاه می کنی ببینی چیزی می خواد برگردونه یا نه...

چون اگه کرایه از 600 تا 1000 باشه که بخیر میگذره. اگه بیشتر باشه که کارت تمومه. اگه کمتر باشه هم میگه آقا جون پول خورد بده این چیه می دی...

همین راننده تاکسی های مهربون هم وقتی کرایه رو می پرسی اول می گن قابل نداره...

خلاصه تعارف این مدلی دردسر های خودش رو داره که می شه با قاطعیت و بدون رودرواسی باهاش برخورد کرد و از مسخره شدن توسط فروشنده ها و راننده تاکسی ها خلاص شد.

 

اما بدبختی اصلی وقتی هست که تعارف توی جمع دوستانه باشه. مثل توی رستوران که یقه چاک می زنیم و با قمه تو صورتمون خط میندازیم که اگه دست تو جیبت کنی ناراحت می شم و قاطی می کنم و پاره ت می کنم و جان بچه ات و به ابوالفضل قسم و اله و بله...

اونوقت دیگه فرق می کنه. آدم دست و پاش از همه طرف بسته می شه.

آدم نمی دونه در مقابل این فرهنگ پیچیده باید چه عکس العملی از خودش نشون بده. اگر لحظه اول که رفیقت تعارف می کنه که بگذار من حساب کنم، برگردی بگی باشه شما حساب کن، قال قضیه کنده میشه. اما رفیقت توی دلش فکر می کنه که عجب آدم پررویی هستی. بعد نا خودآگاه می بینی کم کم روابط داره سرد می شه.

این مشکل رو هنوز که هنوزه نتونستم حل کنم.

وقتی کسی کرایه ات رو یا صورتحسابت رو برات پرداخت میکنه، حس خوبی هم به آدم دست نمیده. به نظر من که هیچ لطفی در حق من نمی کنه، جز اینکه هر چی خوردم توی گلوم گیر می کنه و کوفتم میشه.

تازه به نظرم با این حرکتش ناخواسته داره ازم می خواد که مدیونش بشم. یک جور خریدن دوستی با پول غذا و کرایه ماشین.

البته می شه این فرهنگ رو یک جوری اصلاح کرد. می شه قبل از اینکه همدیگر رو ببینیم، بهم پیشنهاد بدیم که به فلان مناسبت می خوام شما رو مهمون کنم. مثلا بگی امروز فلان اتفاق برام افتاده و دوست دارم که شام مهمونت کنم.

اونوقت به دوست خودمون هم اجازه می دیم که تصمیم بگیره، و با احترام بهش حق انتخاب می دیم. حالا یا می گه با کمال میل. یا اینکه می گه نمیام.

اصلا پرداخت صورت حساب بصورت غافلگیر کننده به نظر من خیلی رفتار بی ادبانه ای هست. انقدر این اتفاق توی فرهنگ ما رایج هست که با خیلی از دوستانم که معتاد این تعارف ها هستن، غذا از گلوم پایین نمیره. همش نگران آخر ماجرا و نون بیار کباب ببری هستم که موقع حساب کردن قراره بازی کنیم.

کاش یک بار برای همیشه، همه تصمیم بگیریم که یک سر و شکی به این تعارف های بی سر و ته بدیم. بیخودی بخاطر ده یا بیست هزار تومن خودمون و دوستانمون رو توی منگنه قرار ندیم.

آرامش صحبت کردن با یک دوست خیلی با ارزش تر از این هست که  با با طبل توخالی تعارف خط خطی ش کنیم.

 

تعارف های دیگه ای هم داریم که خرجی ندارن و فقط  وقت آدم رو تلف می کنن.

یکی از رایج ترین اونها تعارف دم در هست. بقول ژاپنی ها: ایرانی ها وقتی به در می رسن انگار که به دیوار رسیدن.

کلی چک و چونه و بعضی وقت ها دست همدیگر رو می گیرم و هل می دیم و خیلی وقت ها هم دیدم که به همدیگه صدمه هم میزنیم.

حالا اگر طرف سن و سالی داشته باشه که توجیه داره و خیلی آروم و با احترام عقب تر می ایستیم خودش هم باید رد بشه زودی بره. اما دوست ها و همکار های هم سن و سال دیگه دم در آخه چه تعارفی؟ اصلا که چی؟ خوب زودتر رد بشه چی می شه مگه؟

تازه قوانین مسخره هم می گذارن: قانون دست راست، قانون دست چپ ... شما هل نده، رد شو زودی برو، بگذار راه باز بشه بقیه مردم رد بشن.

 

یک بار توی سالن ترانزیت فرودگاه نشسته بودم و منتظر اعلام سوار شدن بودم. طبق معمول تا یکی با بی سیم میاد پشت گیت مردم به سمت گیت از هر طرفی حمله ور می شن. دعوا برای زود سوار شدن هم بخاطر پر شدن صندوق های بار مسافر داخل کابین هست. در واقع سر لحاف ملا...

توی سالن چهار تا ژاپنی نگون بخت هم بودن که وقتی دیدن همه بصورت نا منظم جلوی گیت جمع شدن با خودشون فکر کردن تو ایران کسی توی صف نمی ایسته و پریدن اون جلو پشت جمعیت.

بعد طبق معمول مردم کم کم لای همدیگه رفتن و صف از جلوی کانتر شروع کرد به سر و شکل گرفتن. بعد از چند دقیقه دیگه تقریبا صف منظم شد و این چهار تا ژاپنی بیرون صف اون جلو مونده بودن که برگشتن پشت سرشون رو نگاه کردن دیدن همه منظم و با کلاس توی صف هستن و این بی فرهنگ ها! اون جلو می خوان برن توی صف! نگاه های حق به جانب ایرانی جماعت هم که دیگه سنگ رو هم آب می کنه.

خلاصه بیچاره ها دست و پاشون رو گم کردن و برگشتن رو به جمعیت سه چهار بار تعظیم کردن و اظهار ندامت. بعدش هم با سرافکندگی رفتن ته صف ایستادن.

 

 

 

عشق من تاریخ


این روزها مردم ما خیلی به تاریخ علاقه مند شدن. این رو از خیلی جاها میشه فهمید: از کتاب هایی که توی ویترین مغازه های خیابون انقلاب یا  بساط فروشنده های بازار سیاه کتاب. برنامه های تلویزیون و ایمیل هایی که بصورت گله ای فوروارد میشن. 

به نظر من کتاب خوندن همیشه خوب و پسندیده است. حالا هرنوع کتابی می خواد باشه. اما چی شده که ما جماعت از هر قافله ای عقب افتاده، دوباره برگشتیم به خوندن کتاب و اون هم نوع خیلی سخت و مشکل اش یعنی تاریخ، خودش جای تعجب هست.

چند روز پیش سر میرداماد یک کتاب فروشی بساط کرده بود و طبق معمول کلیشه ای از کتاب های بقیه دست فروش ها رو داشت: بوف کور، یکصد سال تنهایی، خاطره ی دلبرکان غمگین من، دیوان ایرج میرزا و عبید زاکانی و ...

فروشنده هر کتابی رو که  بر میداشتم، می گفت: چاپ اصلی هست، نسخه سانسور نشده!

انقدر این جمله رو با آب و تاب می گفت که آدم ناخودآگاه توی کتاب دنبال عکس لختی می گشت.

همین جور که لای کتاب هاش می گشتم، حس کردم کتاب های تاریخی هم به این کلیشه اضافه شده. خدا رو شکر بالاخره یک تغییری بعد از این چند ماهی که ایران نبودم توی این مرز و بوم اتفاق افتاده.

نگاهم از روی نیمرخ کوروش و نقش فروهر و تبر نادرشاه و کلاه و دامن دراز آغامحمد خان و صورت بزک کرده ی فرح رد شد و رسیدم به اسم عبدالحسین زرین کوب و کتاب دو قرن سکوت. فایل Pdf کتاب رو داشتم و قبلا چند فصلش رو شانگهای که بودم خونده بودم. با تمام ارادتی که به زرین کوب دارم، از کتاب زیاد خوشم نیومد و بوی تعفن نژادپرستی رو لابلای صفحاتش حس می کردم. شاید هم بیچاره منظورش این نبوده اما به هر حال نویسنده نتونسته بود، یکی از خوانندگان کتابش رو که بنده باشم متقاعد کنه که به تمام نژادها و فرهنگ ها احترام میگذاره.

با خاطرات لحظه هایی که توی شانگهای این کتاب رو می خوندم، کتاب رو ورق میزدم و فروشنده هم دوباره جمله ی تحریک برانگیزش رو تکرار کرد. برای اینکه زیاد گاو منش نباشم و خلاصه فکر نکنه که من لالم، ازش پرسیدم: چند؟ گفت 7 هزار تومن.

گفتم: چاپ انتشاراتی اش که توی کتابفروشی ارزونتره؟ خوب میرم از اونجا می خرم که حداقل نویسنده و انتشاراتش هم سود زحمتشون رو ببرن.

اینبارمرد مسنی که اونجا ایستاده بود، حرف فروشنده رو رنده کرد و با یک ادبیات دیگه تکرار کرد: اونها سانسور شده هستن.

صورت گرد و قلمبه ای داشت و با وجودی که سن آنچنان زیادی نداشت، موهای کم پشت اش همه سفید شده بودن. چهره اش به آدم های اهل مطالعه نمی خورد و تمام مدتی که اونجا بودم - و حتی قبل از من-  بالای سر بساط کتاب ها ایستاده بود و حتی خم نمی شد که  واسه بد نامی یکی برداره و ورق بزنه.

یک پوزخند زدم و گفتم: ما رو گرفتین ها. دیگه این چی داره که سانسور بشه؟

این رو که می گفتم برگشتم رو به اون مرد مسن و اون هم حس کرد دارم به استاد ادبیاتم نگاه می کنم و گردنش رو صاف کرد و ادامه داد: خیلی کتاب خوبیه، من توصیه می کنم حتما بخونیدش.

کرم ام گرفت که یکم شیطنت کنم و پرسیدم: اِ؟ مگه چی نوشته توش؟

با شنیدن فرکانس سوالم از منبر استادی پایین اومد و رفت توی نقش کاریزما های تو خالی و گفت: بخون تا ببینی ما چی بودیم و عربها چی به سر ما آوردن!

تو دلم گفتم خدا رو شکر که حداقل کتاب رو خونده، کتاب رو گذاشتم زمین و آروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم: خوبه که بدونیم، اما الان وقت خوندن این جور کتاب ها نیست، بهتره اول بدونیم خودمون چی به سر خودمون آوردیم.

 

تمام روز داشتم به این موضوع فکر می کردم که این چه گیری هست که ما دادیم به این عربها؟ کی این حرف رو گذاشته توی دهن ما که مثل طوطی تکرارش کنیم؟

تاریخ می خونیم که دنبال مقصر بگردیم. مثل بچه ها که تا چیزی رو میشکنن با انگشت همدیگر رو نشون میدن و مقصر می کنن. به نظر من که وضعیت ما  توی دنیای امروز اگر از عربها بدتر نباشه، بهتر هم نیست. با توی سر همدیگه زدن وضعیتمون از این هم بدتر میشه.

آمار مهاجرت از خاورمیانه (شامل ما و عربها) به کشورهایی جز خاورمیانه، یکی از نشانه های این پس رفت هست. هزار جور آمار و نشانه ی دیگه هم هست که اگر بگم اعصاب خودم خورد میشه.

اما چقدر خوبه حالا که علاقه مند به تاریخ شدیم، تمام پیش داوری ها رو که از این و اون شنیدیم دور بریزیم و به هر چیزی که بوی غرض میده شک کنیم و راجع بهش فکر کنیم و ورای ایرانی بودن و با ترازوی انسانیت بسنجیم.

برگ های تاریخ پر از حق کشی ها و جنگ ها و ظلم ها و کشور گشایی هاست. حکومت هایی که یا به مردم خودشون و یا به همسایگانشون ظلم کردن و مظلوم ها فکر کردن و متحد شدن و قیام کردن و اون ها رو شکست دادن و خودشون نشستن جای ستمگران جدید و دوباره از نو.

هیچ حکومت و سلسله ای هم بجز فرعونیان مصر (که سه هزار سال تداوم داشتن) بیشتر از چهارصد، پونصد سال دوام نیاورده.

بدون شک هر ایرانی که به صفحات کوروش و داریوش می رسه ، احساس غرور می کنه و هیچ کس این احساس غرور رو تقبیح نمیکنه. همین که قومی هستیم که در صفحاتی از تاریخ بشر نقش اساسی داشتیم، جای افتخار و سربلندی داره.

اما تاریخ بشر پستی و بلندی زیاد داشته و هر دوره ای حکومتی و کشوری و مردمی سکان تاریخ رو بدست گرفتن و بقیه در حاشیه بودن و نظاره گر. در این بین خیلی از کشورها و اقوام هم بودن که در اونچه که از تاریخ بشر گذشته، همیشه در حاشیه بودن.

باز خدا رو شکر که چند قرنی رو توی تاریخ داریم که وقتی به کسی می گیم که اهل کجا هستیم، بتونیم رفرنس کنیم.

همین از تاریخ کافی هست. چیز بیشتری رو نمی تونین ازش در بیارین. دنبال چی می گردین؟

فرض کنیم سند و مدرک معتبر هم پیدا کردین که توش نوشته عرب ها یا انگلیسی ها باعث عقب افتادن ما ایرانی ها شدن. خوب که چی؟ توی کدوم دادگاه و پیش کدوم قاضی میخواین ببرین؟ اصلا بفرض که قاضی و دادگاه آشنا هم پیدا کردین و حکم به حقانیت شما داد، چی از محکوم  باید بگیریم که عقب افتادگی ها مون رو جبران کنه؟

سالهای زیادی از جنگ جهانی و جنایت های آلمانی ها به کشورهای همسایه شون نگذشته، اما هرچقدر که اونها این موضوع رو به فراموشی می سپردن، ما کند و کاو می کنیم تا جنایتی رو توی تاریخ پیدا کنیم و برای خودمون دشمنی همین نزدیکی ها بین همسایه هامون پیدا کنیم.

حتی توی ضرب المثل هامون هم هست که " یارو انگار باهام پدر کشتگی داره"

پدر که نه اجداد ما رو توی یک جنگی هزارو چهارصد سال پیش یک سربازی که مامور و معذور بوده کشته، تازه فهمیدیم و داریم برای نوه هاش زبون در میاریم. انقدر میاریم که شاکی میشه و یاد جد خودش میافته که چند صد سال قبل از اون جنگ، جد ما کتف هاش رو سوراخ کرده بود و ازش طناب رد می کرد.

با این شعوری که الان ما داریم نشون میدیم، شک ندارم که اگه پاش بیافته از اون اجدادمون وحشی تر هم می تونیم برخورد کنیم.

خوب اونها عقل و بار درست و حسابی نداشتن و مثل وحشی ها به هم می پریدن، من و تو که مثلا با سواد و با فرهنگ و علاقه مند به مطالعه و تاریخ هستیم چی؟

حداقل این درس بزرگ رو از تاریخ بگیریم که انسانها از هر نژاد و قومی که باشن و هر اتفاقی که بین اجدادمون توی سالیان سال در گذر تاریخ اتفاق افتاده، امروز قابل احترام هستن و می شه کنارشون توی اتوبوس نشست و باهاشون صحبت کرد و دوست شد و حتی ازدواج کرد.


آره چرا که نه؟


چیه چرا اینجوری نگاه می کنی؟