نهایت اسپکتروم

وقتی راجع به یک موضوع فکر می کنم مطالب زیادی از ذهنم عبور می کنه. این چند وقتی که به نوشتن رو آوردم، سعی می کنم مطالبی رو که از ذهنم عبور کرده بصورت جملات قابل درک در بیارم. اما همیشه به این سادگی نیست. ذهن مثل CPU کامپیوتر نیست که مطالبی رو که پردازش می کنه به حافظه بسپاره و حافظه هم  با یک پورت مستقیم به پرینتر وصل شده باشه. خود حافظه توی مطالبی که CPU بهش می ده دخل و تصرف می کنه و توی فاصله ی بین حافظه تا پرینتر ( که عبارت از انگشتای من باشه ) هم کلی تغییرات ایجاد میشه. ضمن اینکه درحین نوشتن هم باز CPU مستقیما با انگشت ها ( پرینتر) در ارتباط هست و یک جاهایی حوصله نداره، خلاصه می کنه و یک جاهایی هم سر ذوق می آد و مسخره بازی در میاره.

 اما مشکلی که این وسط پیش می آد اینه که بعضی وقت ها خودم لابلای نوشتن جملات به نتایج دیگه ای می رسم که وقتی داخل ذهنم ازشون عبور می کردم به اون ها توجهی نداشتم. گاهی انقدر توی این نتایج غرق می شم که مطلب اصلی و نتیجه ای که از موضوع می خواستم بگیرم منحرف می شه و کلا بحث به یک راه دیگه ای میره.

مثلا وقتی راجع به اسپکتروم آدم ها می نوشتم، می خواستم یک نتیجه ی کلی بگیرم که چرا باید آدم ها روی خط از ازل تا بی نهایت پخش شده باشن. اما درگیر روابط اجتماعی شدم و خودم لابلای آدم های روی خط گم شدم.

اما این موضوع هنوز ذهنم رو درگیر کرده که واقعا چرا ما باید به این صورت ناعادلانه روی خط پخش بشیم؟ اگر بقول ادیان ما جانشینان خدا روی زمین هستیم و باید به سمت نقطه ی بی نهایت حرکت کنیم، چرا بعضی از این جانشین ها باید از فاصله ی نزدیکتری تا خدا شروع کنن و بعضی دیگه از فاصله ی دورتری؟

شاید برای از بین بردن تردید در مورد عدل، این فرضیه که هر کسی خودش رو تقریبا در نقاط میانی اسپکتروم می بینه کافی باشه. چون هر لحظه که حسرت جلویی ها رو بخوره، بر می گرده و پشت سرش رو نگاه می کنه و نفس راحت می کشه و بقولی خدا رو شکر می کنه.

اما با عدل کاری ندارم و در حدی هم نیستم که بخوام در این مورد صحبت کنم. بقول جبران خلیل جبران: حال ای شما که می خواهید عدالت را بشناسید، چه گونه می توانید، مگر آن که هر کاری را در روشنای تمام بنگرید؟

خوب الان که هوا حسابی تاریکه، پس بهتره برگردم به موضوع اصلی.

از یک زاویه دیگه می خوام به موضوع نگاه کنم. همین دگمه های کیبورد لپ تاپ. این space چه گناهی کرده که انقدر باید توی سرش بخوره ولی مثلا دکمه F7 سالی یک بار هم کسی توی سرش نمی زنه؟

به نظر فکر احمقانه ای میاد، نه؟ اما می دونین چرا این فکر احمقانه است اما اون یکی قبلی فیلسوفانه؟

علت اش این هست که همیشه می گم:  من یک لپ تاپ دارم. هرگز نمی گم: من یک کیبورد و LCD و CPU و CD rom و ... دارم. یا حتی از این بدتر: چند تا دکمه دارم که روی هر کدوم یک حروفی نوشته شده و چند تا پیکسل دارم که هر کدوم در هر لحظه به یک رنگ در میان و ...

به راحتی می تونم به لپ تاپ یک موجودیت کامل و مستقل بدم، اما این کار رو در مورد کل جهان به این راحتی ها نمی تونم انجام بدم.

فضانوردها این موضوع رو بهتر درک می کنن. وقتی از بالا کره زمین رو می بینن، زیبایی کلیت این گوی آبی رنگ رو با جزئیاتی مثل درخت و رودخانه و انسانها و حیوانات مخدوش نمی کنن.

وقتی اولین بار فیلم جنگ ستارگان اکران شد، انقلابی در تصورات بشر اتفاق افتاد. آدم ها در قضاوت هاشون در مورد همدیگه یک اکتاو بالاتر رفتن. به این موضوع (چه تخیلی، چه واقعی) فکر کردن که اگر زمین از سوی موجودات فضایی مورد حجوم قرار بگیره، دیگه تمام رنگ ها و نژادها و فرهنگ ها و زبان ها با هم فرقی ندارن و باید با هم متحد بشن.

کسانی که سازمان ملل متحد رو تاسیس می کردن، معنی این شعر عمیق سعدی رو خیلی بهتر از هم زبون ها و هم وطن هاش فهمیده بودن که :

بنی آدم اعضای یکدیگرند     که در آفرینش ز یک گوهرند

جدای از بار انسان دوستانه این شعر، تفکر عمیق و فیلسوفانه سعدی در این مورد اعجاب انگیزه.

سعدی با قدرت تفکر خودش از ابرها و آسمون ها فراتر رفته و از جایی خیلی بالاتر از مدار ایستگاه فضایی ISS جهان رو بصورت یک کلیت تمام که آدم ها اعضای هم گوهری از اون هستن بیان کرده.

با همچین دیدگاهی موضوع اسپکتروم آدمها ملموس تر می شه و طرح سوال در مورد عدالت ( مثل سوال در مورد دکمه های کیبورد) احمقانه می شه.

وقتی باور کنیم که هرکدوم از ما  نقطه ای از تصویر کلی جهان هستیم که شکل کلی اون رو به این صورت در آوردیم، در جایگاه خودمون حرکت می کنیم. مثل پیکسل های تصویری که همه از یک گوهرند ولی هر کدوم با یک رنگ و فرکانس مشخص تصویری رو به نمایش می گذارن.

خط اسپکتروم انقدر تا بی نهایت کشیده شده که اگه نقطه ای رو که روش ایستادیم از بالا نگاه کنیم با تمام بینهایت هایی که وقتی روی زمین اون ها رو در بهترین جاها تصور می کردیم، خودش فقط یک نقطه ناچیز دیده میشه.

 

اسپکتروم آدم ها

تو خیابون راه میرم، آدمهای زیادی رو می بینم و راجع بهشون توی ذهنم نظر می دم. هر چند که به هر مکتب و قاموسی قضاوت در مورد آدمها از روی ظاهر کار ناپسندی هست، اما خیلی کارهای ناپسند هستن که آدمها توی دلشون انجام میدن و تا کسی نفهمه اتفاقی هم نمی افته. خیلی خوبه که دل آدمها همیشه جزو رازهاشون باقی می مونه...

توی زندگیم همیشه آدمهایی بودن که شاید در تمام عمر چند ثانیه بیشتر شانس دیدنشون و یا برخورد باهاشون نصیبم نشده: پیرمردی که به زحمت از کنار پیاده رو قدم می زنه و انقدر توی فکر فرو رفته که اصلا متوجه من نمی شه؛ پیک موتوری که دنبال آدرس می گرده و هیچ چیزی بجز پلاک براش اهمیت نداره؛ راننده تاکسی که سر ظهر به در عقب تاکسی اش لم داده و با دیدن هر موجود اناثی یک بار زیپ شلوارش رو جابجا می کنه؛ دختری که با تمام اطمینان به زیبایی اش با زیرکی زیر چشمی متوجه نگاه مجذوب من میشه...

همه ی این آدم های متنوع رو می بینم و توی ذهنم داخل یک طبقه از قفسه جا می دم.

یادم میاد که توی کتاب دینی دوره راهنمایی خونده بودم که هیچ تفاوتی بین آدم ها مگر با ترازوی تقوی نیست. معلومه دینی هم جزو درسهایی بوده که فقط حفظ کردم و نمره گرفتم. هر چند سعی می کنم بدون توجه به لباس و ظاهر آدم ها یک برخورد ثابت با همه داشته باشم، اما دیگه توی دلم نمی تونم عدالت رو برقرار کنم. خودشون میرن و جاشون رو توی طبقات و کاست های ذهنم پیدا می کنن.

حتی خیلی آدم ها هم هستن که توی فیلم ها باهاشون برخورد می کنم یا توی کتاب راجع بهشون می خونم یا توی تلویزیون و اینترنت تصویری ازشون می مبینم.

یکی میره اون پایین مایین ها – مثل اون راننده تاکسی - که با کوته فکری به حالش تأسف می خورم و یکی دیگه میره اون بالا مالاها  - مثل مارک زاکربرگ  - که به دانشجوی هاروارد بودنش حسودیم میشه و یکی دیگه – مثل اون دختر زبل توی پیاده رو – رو هم از روی غریزه میگذارم هم طبقه خودم باشه.

بعضی وقتها که طبقه های بالا رو نگاه می کنم، خودم رو کوچیک می بینم و عمرم رو هدر رفته، که چه کارهایی که می تونستم بکنم و چقدر وقت تلف کردم و چه جاهایی چه فرصتهایی رو به باد دادم و الان خیلی باید تلاش کنم و جو گیر می شم و درس می خونم و کتاب و تحقیق و سرچ و اینترنت و ...

بعد یک لحظه از اون پایین مایین ها یک سرو صداهایی میاد که ذهنم ناچار بر می گرده به سمتش. نگاه که می کنم یک جوون هم سن و سال خودم رو می بینم که شیرین عقل هست و لبخند ملیحی رو لباش نشسته و پایین پله برقی  پل عابر ایستاده و به هر کسی که رد می شه سلام می کنه و سرش رو با کلی ادا و اصول تکون میده که دست و پاش هم ناخودآگاه حرکت می کنه.

از ذهنم تمام مسیری رو که من رو به این نقطه رسونده رد می کنم. تمام گذرگاه هایی که ممکن بود من رو به اون طبقه های پایین پرت کنه فکر می کنم. جفت شیش هایی که می تونستن من رو به هاروارد برسونن رو توی زندگی نیاوردم، اما یک و دو هم نیاوردم.

با خودم به اسپکتروم آدمها فکر می کنم. اسپکتروم توی فارسی طیف معنی شده ولی حس من رو کلمه ی اسپکتروم بهترارضا می کنه. انگار "طیف" یک چیزی کم داره واسه این تعریف.

یک خط از دو طرف به بی نهایت کشیده شده که خودم رو با تمام آدمهایی که می شناسم ( چه سالها و چه چند ثانیه بیشتر نه) روی اون خط تصور می کنم.

بعد دنبال جای خودم روی این خط می گردم. از هر طرفی که نگاه می کنم اون وسط ها خودم رو می بینم. خیلی از مارک زاکربرگ دورم و البته از اون راننده تاکسی هم خیلی دور.

حالا یک سوال: من که خودم شخصیت چند ثانیه ای برای آدمهای چند ثانیه ای ذهنم هستم، از نظر اونها کجای این خط قرار دارم؟

شاید به نظر اون سیگار فروش، یک جایی نزدیک های مارک زاکربرگ یا به نظر اون خانمی که از پشت شیشه ی دودی لکسوس اش و عینک آفتابی اش به سختی من رو که از جلوی سپر ماشین اش رد می شم می بینه یک جایی نزدیک اون پسر شیرین عقل.

اما این مهم نیست که من از نظر اون آدم ها کجای این اسپکتروم  قرار دارم. مهم دو تا خاصیتی هست که این اسپکتروم داره:

1-      همیشه سر و ته اش به بینهایت می رسه و انتهایی براش نیست.

2-      هر کسی خودش رو یک جایی وسط این اسپکتروم می بینه.

همه ی آدم ها مثل من، توی طبقه بندی های ذهنشون آدمهای پایین تر و بالاتر از خودشون رو می تونن بشمرن. پس احتمالا خودشون اون وسط ها جا می گیرن. اما هیچ کسی رو اون انتها هم نمی تونن تصور کنن.

واقعا کی می تونه جایی قرار بگیره که نتونم جلوتر از اون کسی رو روی این اسپکتروم قرار بدم؟

بیل گیتس می تونه جلوتر از مارک باشه؟ شاید پروفسور حسابی جلوتر باشه یا شایدم انیشتین یا نیل آرمسترانگ...

ولی این نظر من هست. اون هم الان، توی این حس و حال و این سن و سال. اگه تمام اسپکتروم هایی رو که توی تمام حال و هواهای زندگی ام بهشون فکر می کنم کنار هم بگذارم، چندتا منحنی که از دو طرف به یک نقطه منتهی می شن و از وسط با هم موازی هستن بدست بیاد.


 

اگر اسپکتروم ها رو از نظر همه آدم ها کنار هم بگذارم هم باز همین شکل میشه با خطوط خیلی خیلی بیشتر.

از نظر خیلی ها لیونل مسی خیلی بهتر از مارک زاکربرگ هست یا آنجلینا جولی از پروفسور حسابی بهتره.

شاید هم اصلا این جوری مقایسه کردن بچگانه باشه، واسه همین هست که خطوط اسپکتروم فقط توی نقاط ابتدا و انتهاشون و اون هم توی بینهایت به هم میرسن و منطبق می شن.

لیونل مسی روی خط اسپکتروم دکتر حسابی اگه قرار بگیره باید بره سر خط و مارک زاکر برگ هم توی خط آنجلینا جولی وضعیتش همین میشه.

واقعا آدم انقدر توانایی داره که توی تمام خطوط اسپکتروم توی جایگاه خوبی قرار بگیره؟

این که آدم از هر خطی یک مقداری رو طی کنه خوبه یا اینکه روی یکی از خطوط به بهترین جایگاه ها برسه؟  

اصلا کجای این اسپکتروم جای خوب و راضی کننده است؟

می خوام به انتهاش فکر کنم. همونجا که تمام خطوط به یک نقطه می رسن. شاید خدا توی همون نقطه خونه داره. و شاید اینکه ما روی این اسپکتروم هستیم دلیل انسانیت ماست.

 

اعتراض نکن

بعضی وقتها باید با خودت رو راست باشی. وقتی چیزی برای گفتن نداری ساکت باشی. یا ساکت باشی وقتی چیزی برای گفتن داری ولی گوشی برای شنفتن نداری...

 

این حس اعتراض کردن، شعار دادن، بوق زدن و زیر لب فحش دادن بدجوری توی تار و پودم رفته. اما چاره ای نیست. دیگه وقتش رسیده که تار و پودم رو بالکل عوض کنم.

 

از وقتی بچه بودیم جلو چشم امون حق مون رو خوردن. توی نانوایی، صف نفت، توی مدرسه و... بعدش هم چپ و راست شنیدیم که حق را بگو گرچه هلاک شوی... و هزار جور داستان راجع به کسایی که برای گرفتن حق اشون رشادت ها کردن.

خلاصه توی مخ فر رفته که برای گرفتن حق ات باید اعتراض کنی. اما کم کم قسمت اولش فراموش شده و فقط جمله ی " باید اعتراض کنی " باقی مونده. حالا این اعتراض به گرفتن حق ات منتهی بشه یا نشه فرقی نمی کنه.

 

اون روز راننده اتوبوس بین ایستگاه ها نگه می داشت و خلاصه همه ی مسافرها رو دق داد تا رسید به پارک وی. یکی از وسط جمعیت یک اعتراض مشقی کرد : " آقا کرایه رو کردین 200 باز هم سیر نمی شین؟ چقدر نگه می داری... همه رو می خوای تو سوار کنی؟ برو دیگه "

راننده هم از موضع قدرت یک جواب مشقی داد: " خفه شو "

بعد یکم غرغر با صدای آرومتر و دنباله ی برنامه ...

 

و هیچ اتفاقی هم نیفتاد.

مثل همیشه.

دلم واسه اون اعتراض و اون فحشی که اون معترض خورد سوخت. به چه هدفی؟ واقعا اون خفه شو رو خورد که هیچ اتفاقی نیفته؟ نمی گم می رفت یقه ی راننده رو می گرفت و بد و بیراه می گفت ( که البته چون قد و هیکل آنچنانی نداشت این کار رو نکرد) می گم حداقل قبل از اینکه دهنش رو باز کنه به سقف اتوبوس و اعتراض کنه به نتیجه اش فکر می کرد.

حیف بود به خدا.

 

فرض کن توی جنگل یک شیر بهت حمله کنه. اخم کنی بهش بگی: آقای شیر محترم! چقدر می خوای حمله کنی؟ بسه دیگه!

خوب حالا بزن به چاک. بعدا سر فرصت بشین فکر کن ببین چجوری میشه یک راهی پیدا کنی که شیر بهت حمله نکنه.

 

شک ندارم که اون یارو بعد از اینکه پیاده میشه با خودش راجع به اینکه چه جواب هایی میتونسته به راننده بده و حالش رو بگیره خیلی کلنجار رفته. اما یک لحظه هم به این فکر نکرده که به کجا و به کی میشه معترض شد که راننده های اتوبوس حق مسافرها رو نخورن. یا اینکه اصلا حقی داره خورده میشه؟ یا اصلا راننده واقعا آدم بدی هست یا اون هم عضوی از این جامعه است که یک جای دیگه حق اش داره خورده میشه.

کاری ندارم که کدوم از این ها درسته، مهم اینه که اگه یک لحظه به این موضوع فکر کنیم، اصلا لب به هیچ اعتراضی باز نمی کنیم.

 

فرهنگ اعتراض، واقعا فرهنگ مسخره ای هست. وقتی اعتراض بین توده های هم سطح جامعه هم میشه دیگه مسخره تر هم میشه. من به راننده تاکسی، راننده تاکسی به یک راننده دیگه، اون به کارگر پمپ بنزین، اون به کارمند بانک، کارمند به میوه فروش، میوه فروش به راننده تاکسی و این لوپ مسخره همچنان ادامه پیدا می کنه و ملغمه ای میشه که توش همه در حال داد و بیداد کردن سر همدیگه هستن. از بالا به شهر نگاه کن..

 

یادمه خانم برویر (استاد آلمانی ) می گفت: توی آلمان اعتراض و راه پیمایی جزو تفریح های آخر هفته مردم شده. مثلا ممکنه دوستانت باهات قرار بگذارن که آخر هفته با هم برین سینما، تئاتر، پارک، دیسکو یا برین راه پیمایی علیه سیاست های اقتصادی دولت!

 

توی کلاس هم یادمه هیچ کس جز من و همکلاسی ترکیه ای، به هیچ چی اعتراض نمی کردن. همیشه اولین معترض اون بود. چون اون هم کردی از ترکیه بود که نسل به نسل از بچگی جلوی چشمشون حق کردها رو توی ترکیه پایمال کردن و اون ها هم رشادت ها کردن و اعتراض و بکش بکش، که چی؟ که الان همچنان حق شون داره پایمال می شه!

 

پس نتیجه گرفتم که اعتراض کردن کار جهان سومی ها و کشورهای خاورمیانه است.

 

الان هم هنوز می بینید که همه جای دنیا چه وضع زندگی شون خوب باشه چه بد ساکت و آروم نشستن و فقط و فقط کشورهای خاورمیانه شب و روز توی خیابون ها دارن شعار می دن و اعتراض می کنن!

 

همون داستان جنگل و آقا شیره بسه دیگه حمله نکن!

 

خداییش بسه دیگه! چقدر غرغر و اعتراض؟ به کی به چی؟ به چه هدفی؟ آخه به کارد میوه خوری که نمی شه به جنگ اژدهای هفت سر رفت.

همون خدایی که زبون به این درازی داده، مخ به اون گندگی هم داده. یک دهم زبون هم کارش بندازی یک راه حلی پیدا می شه.

اعصاب خودت و هموطنت رو توی اتوبوس و تاکسی خورد می کنی که چی؟ به چی میرسی؟ نمیشه هم بهت گفت آقا جان ساکت. برمی گردی می گی خاک تو سرت کنن که رئیس جمهورت فلانه و لیاقت ات همین مملکت هست و از این جور شلوغ بازی ها.

 

فکر می کنی اعصاب خودت برای چی خورده؟ از اعتراض و دعوایی که یکی دو ساعت پیش توی بانک دیدی یا توی میوه فروشی یا تو قصابی...

 

آخه توی دعوا که مخ آدم کار نمی کنه. هر روز بیای توی خیابون داد و بیداد کنی، کی می تونی بشینی به راه حل های موثر فکر کنی؟

اون مردم مصر که الان شش ماه هست که توی میدان التحریر می شینن و اعتراض می کنن که فرصت فکر کردن به خودشون نمیدن.

 

انقلاب کبیر فرانسه که مبدا دموکراسی اروپا شناخته می شه 250 سال پیش وقتی نه اینترنتی بود و نه دستگاه چاپ درست و حسابی با اون وضعیت اتفاق افتاد. مردم خاورمیانه باز با همون روش می خوان به حق و حقوقشون برسن. با تیرو کمان به جنگ تانک رفتن!

 

طوفان هم وقتی می خواد بوزه، یک ساعت قبلش آروم میگیره. (آرامش قبل از طوفان). فقط توی آرامش می شه درست فکر کرد.

 

به راحتی می تونی پیش بینی کنی که با فحش دادن به مملکت، عابر بانک خراب درست نمیشه. پس بجای اینکه اجازه می دی این اعصاب خوردی تمرکزت رو بهم بزنه و توی این هوای گرم دمای بدنت رو بالاتر ببره به یک آوازی فکر کن که می تونی تا عابر بانک بعدی زیر لب برای خودت بخونی ... همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم...

 

اگه همه ی 10 دقیقه هایی رو که هر روز به راننده اتوبوس اعتراض می کنیم توی یک ماه با هم جمع بزنیم میشه 300 دقیقه یعنی 5 ساعت. حالا اگه فقط روزی 1 نفر این اعتراض رو انجام بدن میشه 30 نفر. یعنی اگر 30 نفر 5 ساعت از وقتشون رو یک روز بگذارن و برن شهرداری به مسوول شرکت واحد بگن آقا جان ما خسته شدیم از این وضع، اتوبوس های فلان و فلان و فلان همه ی ایستگاه ها می ایستن و حرص ما رو در میارن یه کاری بکن. شک نکنید که اتفاقی بهتر از خفه شو میافته!

 

حالا باید انتخاب کنید: یا بگیم برو بابا کی حال داره بره اونجا... اصلا کجا هست؟ کی حرف ما رو گوش میده... یا اینکه اعتراض کنید و هر روز هم خفه شو بشنویم.

 

حتی یک تلفن اعتراض و شکایت بعضی جاها که ما کفری میشیم هست. اما از اونجا که بصورت دیفالت از این و اون شنیدیم که این تلفن ها معمولا سر کاری هستن، یک بار هم به خودمون زحمت نمی دیم که شماره ش رو بگیریم و به گفته های این و اون اکتفا می کنیم و خودمون دهن رو تا بنا گوش باز می کنیم و اعتراض... به کارمند بدبخت پشت باجه و به راننده و به میوه فروش و ...

 

اما شاید یکی بگه: خوب من اصلا اعتراض نمی کنم چون اون کارمند و راننده و ... هم خودشون هزار تا بدبختی دارن واسه همین کار نمی کنن و اصلا توی این مملکت کی کار می کنه، دلت خوشه ها...

ولی من می گم: اگه راه داره و راهش یک تلفن زدن یا یک sms زدن هست، حداقل یک بار امتحانش کن. شاید می ترسی کارمند یا راننده بیچاره از نون خوردن بیافته. اما نه بگذار اون هم اگر فکر می کنه که حق با اونه یک راهی پیدا کنه و مشکل رو برای خودش حل کنه...

 

اعتراض کردن بدون فکر کردن مثل این میمونه که یک بشقاب غذا جلومون باشه و داد بزنیم: پس کو نمکدون؟ این چه وضعیه؟ اینجا چرا یک نمکدون نیست؟ شا...دم تو این مملکت که توش یک نمکدون پیدا نمیشه ...

بعد یکی آروم بزنه رو شونه مون و توی گوشمون بگه نمکدون پشت پارچ آب هست بزن کنار می بینیش...



راستی تا یادم نرفته...


شا...یدم به این مملکت با این اینترنتش....