خلیج بورکینافاسو

دوباره Mail Box  ام پر شده از ایمیل های امضا برای دعوای فارس و عرب بودن این آب باریکه ی جنوبی وطن برزخی ام. نمی دونم چند سال دیگه گوگل با این یک حقه نخ نما شده می خواد مخ ما رو از شمال و مخ اونوری ها رو از جنوب، کار بگیره. نمی دونم هموطنای همزبونم و برادرای عرب من چند تا استشهاد محلی دیگه می خوان پر کنن و ملتمسانه ببرن به درگاه گوگل که سند خلیج رو بنامشون بزنه.

واقعا هرچی که روی نقشه گوگل مپ نوشته شده، از فضا قابل خوندنه؟ یادم باشه از خانم انوشه انصاری بپرسم ببینم از اون بالا چی خونده می شه.

ولی فکر می کنم اون ناوهایی که هر کدوم قد یک جزیره هستن و خرجشون از کل استان خوزستان بیشتره، دیده بشن.

کاش یک بار برای همیشه بنویسن American Gulf خیال همه مون رو راحت کنن. شاید هم همین روزها یک همچین کاری هم بکنن. هر دو طرف این کارزار شوالیه ای هم به نظر راضی ان که اگر قرار نیست سند به نام خودشون بخوره، حتی به نام بورکینافاسو بخوره. زیاد هم بد نیست ها: خلیج بورکینافاسو...

از این دعواها تو بچگی زیاد می کردیم. سر یک اسباب بازی گیس و گیس کشی می شد و یک بزرگتری میومد و می گفت: اصلا اون اسباب بازی رو بده به من. حالا جفتتون برین گم شین. شما لیاقت ندارین.

فرقش این بود که اون بزرگتر مامانی، بابایی، دایی... چیزی بود که واقعا حق بزرگتری گردنمون داشت. به زور خودش رو جای بزرگتر نچپونده بود لای دعوای ما. اسمش هم به مسخرگی گوگل نبود.

بعضی وقتها فکر می کنم، اصلا چه فرقی می کنه که این آب باریکه اسمش توی گوگل مپ چی باشه؟ خوب من هم می رم توی نقشه ی جغرافی آخر سررسیدم، اسم امریکا رو با لاک غلط گیر می پوشونم و با ماژیک سیاه می نویسم غلومعلی.

وقتی کمتر کسی تو دنیا ایران رو میشناسه، این خلیج رو از کجا بشناسه؟ همون معدود آدمهایی که ایران رو میشناسن هم بعضی هاشون نمی دونن که اصلا اینجا به دریا راه داره یا نه.

مگه ما چین رو از روی دریای چین می شناسیم؟ یا هند رو از روی اقیانوس هند؟ یا بنگلادش رو از روی خلیج بنگال؟ یا سنگال رو از روی خلیج سنگال؟ یا چرا راه دور بریم. عمان رو از روی دریای عمان می شناسیم؟

اصلا چرا گوگل نمیره رو اسم خلیج مکزیک آزمایش های روانشناسی انجام بده؟ البته این روزها بعد از گند بریتانیایی ها باید اسمش رو بگذاره British WC Gulf.

احتمالا اونطرف دنیا این مسخره بازی ها خریدار نداره. شاید مردم اونور دنیا تا گوگل حرف بزنه میزنن تو دهنش میگن: خفه شو! زر نزن برو سرچت رو بکن.

شاید هم بهش بگن. بچه تو که جغرافیت انقدر ضعیفه، غلط می کنی مپ درست می کنی.

فکرش رو بکن. معلم جغرافی توی امتحان سوال بده که مرکز استان آذربایجان شرقی؟ بعد من بنویسم مراغه. بعد از فرداش مردم تبریز و مراغه با هم دعواشون بشه. بعد که دعواها بالا گرفت یک سری از عقلای محل جمع بشن بگن بیاین مشکل رو از راه های دیپلماتیک حل کنیم. بعد هر کدوم استشهاد محلی پر کنن و کلی امضا از اهالی محل بگیرن. بعد واسه من که شب امتحان فوتبال منچستر و بارسلون می دیدم و جواب سوال رو غلط نوشتم بفرستن.

چه حالی می کنم وقتی همچین نامه ای به دستم می رسه. به خودم می گم: اگه می دونستم که با غلط نوشتن یک سوال انقدر معروف می شم، زودتر همچین کاری می کردم.

بعد یک نگاهی به امضا ها میندازم و می بینم تبریز امضا هاش بیشتره. بعد به خودم می گم: خوب خره! جمعیت تبریز بیشتره دیگه. اما صداش رو در نیار یکم حال کنیم.

بچه محل ها رو جمع می کنم و کلی می خندیم و یک نامه درست می کنیم که تعداد امضا های مراغه بیشتر بود پس فعلا مراغه مرکز باشه تا دوباره استشهاد بگیرین. در پایان هم دمتون گرم که باعث شادی روح بنده و بچه محل هامون می شین.

خلاصه که گوگل جان یکم از این شادیت رو با ما هم قسمت کن.

حالا نمی دونم ما چه مون شده که مثل نقل و نبات جمله نژادپرستانه : " از هر چی عربه حالم به هم می خوره! " رو ورد زبون کردیم و از اون طرف هم دم از کوروش و داریوش و گفتار نیک و پندار نیک هم می زنیم. توی بوق و کرنا هم می زنیم که منشور حقوق بشر کوروش اله و بله...

این چه حقوق بشری هست که من بهش اعتقاد دارم و انقدر افتضاح، نژاد پرستم؟

از تاریخ هم که فقط شاپور ذوالاکتاف رو می شناسیم.

توی مغزمون فرو کردن که ما قبل از حمله عربها، ایرانیان با فرهنگی بودیم و همه چی رو به راه بود و همه خوش و خرم و با صفا توی مدینه ی فاضله ای زندگی می کردیم، تا اینکه عرب ها با دین اسلام رسیدن پشت دروازه های سرزمینمون.

چه راحت سیصد چهارصد سال رو با هم قاطی می کنیم و از کوروش به سپاه عمر می رسیم.

اصلا به فرض که تاریخ هیچ جا نوشته نشده که ما بریم بخونیم. تا حالا از خودمون پرسیدیم که اگه انقدر کشور خوش و خرم و با صفا و با فرهنگ و ثروتمند و پرقدرتی بودیم، چطوری این عربی که به نظر ما بیابونی، بی فرهنگ، پابرهنه، مارمولک خور تونست تمام کشورمون رو تسخیر کنه؟

رو راست بگم که ما تاریخ نمی خونیم. تاریخ بصورت گزینشی به اقتضای زمان توسط کسانی که از حماقت ما  بهره می برند انتخاب می شه و توی دهن ما گذاشته می شه. بعد ما خیلی شیرین و با باد غب غب تعریفش می کنیم.

امروز که زن هنوز صد سالگی برابری حقوقش رو توی کشورهای پیشرفته جشن نگرفته، به راحتی میشه سلسله ای رو با اتهام بی حرمتی به حقوق زن، له کرد. بخشهایی از تاریخ که اعراب به ایران حمله می کردن و زنان و دختران رو به اسارت و بردگی می گرفتن برای ما موشکافانه توضیح داده میشه. تاریخ نویسان اون زمان پشت پرده هایی که سربازان عرب در حال تجاوز به دختران ایرانی بودن هم می رفتن و تاریخ می نوشتن.

اما نیم قرن قبل از حمله عرب به ایران دیگه این روزها خریدار نداره. اونجا که خسروپرویز سربازانی رو مامور کرده بود که خونه ها رو بگردن و اگر دختر خوشگلی رو پیدا کردن، حتی اگر شوهر هم داشت، بگیرن و بیارن توی حرمسرای چند هزار نفری اش.

الان بهتره که تاریخ اون قسمت رو انقدر بی اهمیت کنیم که کوروش بیاد و بچسبه به حمله اعراب. حالا گیرم که یک سیصد، چهارصد سال هم ساسانیان به مردم ظلم کردن و خون اونها رو توی شیشه کرده بودن.

اصلا من گوشهام مخملی و همه این ها قبول. مردم ایران که توی اون کشور با فرهنگ و ثروتمند و قدرتمند زندگی می کردن، عقل شون پاره سنگ برداشته بود که جلوی سپاه اسلام نایستادن؟

حداقل در مقام مقایسه فرهنگ و شعورشون که نسبت به دوره ی خودشون، از فرهنگ و شعور ما نسبت به دوره ی خودمون بیشتر بوده. چطور ما الان می تونیم تشخیص بدیم که اسلام ما رو نابود می کنه ولی اون موقع نمی تونستیم؟

گیرم که اون موقع جو گرفته بود و فقط می خواستن از شر ساسانی ها راحت بشن. اما خوب بعدش قرن ها فرصت داشتن که از این اسلام نابود کننده، نجات پیدا کنن. پس چرا نکردن؟ چرا انقدر تفسیرش کردن؟ چرا انقدر بهش رنگ و لعاب دادن؟

شیخ بهایی، ملاصدرا، امام محمد غزالی و ... همه ایرانی بودن. عربی رو هم از بر بودن. هیچ احد الناسی هم بهشون نگفت که چون عربی بلدین و کتاب عربی می نویسین، دارین به  سرزمین و مردمتون خیانت می کنین.

مثل امروز که دانشمندای ایرانی کتاب انگلیسی و فرانسه می نویسن و ایرانی بودنشون رو هم هیچ کس انکار نمی کنه.

حافظ شیراز، بجز تخلص اش که عربی هست، تمام الغاب و اسامی اش هم عربی هستن و اشعارش پر از کلمات عربی و حتی ابیات و غزل های عربی هست.

کسی توی دنیا جرات داره بگه حافظ عرب بود؟

تمام وطن پرستای ایرانی هم،  دیوان سراسر غرق در کلمات عربی حافظ رو با لذت و افتخار می خونن و می بوسن و روی طاقچه ی خونشون توی بهترین و با احترام ترین قسمت کتاب خونه شون قرارش می دن.

اگر دلیل عقب موندگی ما اسلام هست. چرا وقتی مغول به ایران حمله کرد، بی خیال این عامل عقب موندگی نشدیم؟ چرا مغولها رو هم مسلمون کردیم؟

دنیای علم و تکنولوژی هنوز از کلمات جبر و شیمی و الگوریتم و ... که ریشه عربی دارن استفاده می کنه و بهش افتخار می کنه. این ها رو دانشمندان ایرانی که کتاب هاشون رو به زبان عربی می نوشتن و اتفاقا مسلمان هم بودن، به یادگار گذاشتن.

چی به سر ما اومده که انقدر با عرب دشمن شدیم؟ و چی به سر عرب اومده که انقدر علیه ما گارد می گیره؟

شاید تاریخی که من خوندم ناقص بوده. شمایی که با اعراب انقدر دشمنی دارید و شما عربی که با من ایرانی انقدر دشمنید بگید که آیا جنگ دیگه ای بین ما و اعراب بعد از اسلام اتفاق افتاده؟

فکر می کنید این دشمنی بی اساس نتیجه ای بجز برادر کشی، ایران و عراق می تونه داشته باشه؟ و باز چه حظی می کنه گوگل از این حماقت ما.

ما تنها قربانی این نقشه بازی ها نیستیم. یک وجب توی نقشه یی که روی خلیج اش زوم کردین به شرق برید. میرسید به کشمیر. که جماعتی از هندی ها و پاکستانی های همزبون و هم نژاد رو دشمن خونی هم کرده که برای هم شمشیر با کلاهک هسته ای از غلاف بیرون می کشن.

شرایط اطراف ما انقدر قاراشمیش شده که فرصت فکر کردن بهمون نمیده. یکی میاد با چوب اسلام توی سر ما می زنه و ما از ضربه ای که توی سرمون خورده انقدر گیج می شیم که بجای تنفر از اون کسی که توی سرمون زده از اسلام متنفر می شیم و چون اسلام ریشه ی عربی داشته از اعراب هم متنفر می شیم.

مثل اینه که یکی با چاقو بزنه توی شکم من. حالا من اون طرف رو بی خیال بشم و از چاقو متنفر بشم و حتی برای پرتقال پوست کندن هم از دسته چنگال استفاده کنم. بعدش هم بیام با مردم زنجان در بیافتم و انقدر راجع به مردم زنجان بد بگم که اونها رو هم با خودم دشمن کنم و مردم زنجان هم که چلفته نیستن، اونها هم می تونن راجع به من بد بنویسن.

ببینید ما چقدر کتاب نوشتیم که توش اعراب رو له کردیم. بخاطر اینکه قبل از اسلام تمدن نداشتن و بیابان نشین بودن و ما پانصد یا ششصد سال قبل از اون ها کوروش داشتیم و ...

قبل از اون چی؟ هزار سال قبل از کوروش چی؟ پنج هزار سال قبلش چی؟ مردمی که توی این قسمت از دنیا زندگی می کردن، ده هزار سال پیش هم متمدن بودن؟

تمدن مصر هم قبل از ما شکل گرفت. خوبه که اونها بیان و بگن که اون موقع که ما تمدن داشتیم شما کفش نداشتین و پابرهنه بودین؟

حالا هزار سال اینطرف یا اونطرف. نتیجه اون تاریخ چند هزار ساله ماییم که همه  کفش می پوشیم و پابرهنه نیستیم وهمه ما بلانسبت آدمهای متمدنی هستیم که می تونیم توی اینترنت استشهاد پر کنیم.

اصلا یک پیشنهاد خوب که پوز گوگل و هر سیاستی که پشت اش هست به خاک مالیده بشه.

 

اسم این خلیج رو می گذاریم خلیج صلح پارس و عرب. Persian-Arabian Peace Gulf ، ترتیبش هم اصلا مهم نیست. Arabian_Persian Peace Gulf هم برای من قبوله.

بگذار همه مردم دنیا بدونن که ایرانیان و اعراب انسانهای صلح طلبی هستن.

و این چیزی هست که این خلیج و مردمی که اطرافش زندگی می کنن رو به تمام دنیا معرفی می کنه.

مهم نیست اسم این آب باریکه چی باشه.  

مهم اینه که مردمی که اینجا زندگی می کنن، از جنگهایی که سالها با مسالح ومهمات ساخت کشورهایی با ساختار گوگل، خلاص بشن.

 

به امید اون روز.

وطن من برزخی...

کلمه ی " برزخ" چون بارها توی آموزه های دینی، به همراه مرگ و قبر و عزرائیل و این جور چیزها اومده، توی نگاه اول، حس ترس رو به آدم القا می کنه.

وقتی بچه بودم برای کلمه ی برزخ توی ذهنم تصوری داشتم: یک دشت خشک و بی انتها که یک عده زن و مرد با لباس های خاکی و پاره پوره، هراسون دارن به هر طرفی حرکت می کنن و از چشماشون اضطراب و نگرانی می باره.

هر چی بزرگتر می شدم  بیشتر راجع به تمام چیزهایی که لابلای این آموزه های دینی یاد گرفته بودم و باهاشون بزرگ شده بودم فکر می کردم. خیلی هاشون تو عمق وجودم حک شده و همیشه حس می کنم که این واقعیت ها برای این انقدر ساده و پر از سمبلهای خیالی هستن که توی سنین کم و با کمترین معلومات بشه باهاشون آشنا شد.

دور ریختن این اعتقادات و تصورات، فقط بخاطر اینکه یک عده ازش به عنوان ابزار تقدیس استفاده می کنن، تا حدودی نمک نشناسی به حساب میاد. از طرفی هم جفا به کودکی خودمون هست که با دل پاک و معصوم این باورها رو قبول کردیم و شاید بارها بخاطر اینکه خدا ما رو تو جهنم نندازه گریه کردیم.

بجاش می شه راجع به تک تک سمبل ها و باورها فکر کرد و نمود واقعی ش رو تو لحظه لحظه ی زندگی پیدا کرد.

برزخ یکی از همین سمبل هاست که وقتی نمود واقعی اش رو پیدا کردم، تازه فهمیدم که بارها و بارها توی زندگی ام برزخی شدم و فراموش کردم.

درک مفهوم برزخ، بدون آنالیز مفهوم مرگ ممکن نیست. چون برزخ، مرحله ای هست دقیقا بعد از مرگ.

اگر یک تهیه کننده بخواد از صحنه ی مرگ فیلم تهیه کنه، حتما یکی از نقش ها عزرائیل هست. کسی که خبر مرگ رو به نقش اول فیلم می رسونه. طراح لباس و صحنه هم  بصورت کلیشه ای یک سویتشرت خاکستری بلند کلاه دار تن عزرائیل می کنه و یک داس دسته بلند میده دستش. نورپردازی هم طوری میشه که صورت اش دیده نشه و داخل کلاه تاریک باشه.

این تصوری از مرگ و عزرائیل برای تئوری هایی هست که توی چارچوب ماده تعریف شدن و خارج از اون همه چی تموم میشه و معمولا تموم شدن هر چیزی، غم انگیز هست و وقتی به شروع شدن چیزی ختم نشه علاوه بر غم انگیز بودن، هراس انگیز هم میشه.

و جای تعجب هست که سریالهایی که با مشاوره کارشناسای مذهبی ساخته می شن هم عزرائیل و مرگ رو همین شکلی به تصویر می کشن.

اما چی باعث شده که انسانهای بزرگ، مرگ رو به دروازه تشبیه کنند؟

وقتی بر می گردیم و زندگی رو مرور می کنیم، می بینیم که بارها از مراحلی که دقیقا با تعریف مرگ جور در میان رد شدیم و واقعا مرگ بجز یک دروازه مفهوم دیگه ای نمی تونه داشته باشه.

لحظه ای رو که کنکور قبول شدید یادتون میاد؟ معمولا یکی از لحظاتی هست که نمیشه فراموشش کرد. اون روز سازمان سنجش در هیبت عزرائیل، خبر مرگ دوره ی دبیرستان و تولد دوران دانشجویی رو به شما داد.

از اون لحظه که این خبر بهتون رسید، همه چی شروع کرد به رنگ عوض کردن. رفتار اطرافیان باهاتون عوض شد. اگر دانشگاهی که قبول شدید توی شهر دیگه ای هم بود که رنگ و بوی تحول پر رنگ تر هم می شد. باید کم کم از دلبستگی هاتون خداحافظی می کردید. خانواده و بچه محل ها و دوستها و ...

فاصله ی بین خبر قبولی تا شروع کلاس های ترم اول معمولا خیلی کمتر از اون هست که انتظار داشت همه ی لحظه ها رو بیاد بیارید. معمولا یکی دو هفته بیشتر نیست. اما همه ما تمام لحظه های اون یکی دو هفته رو ثانیه به ثانیه زندگی کردیم. تمام اون لحظات یکی از برزخ های ما بود. اگه کم کاری کرده بودیم و از نتیجه راضی نبودیم، فشار قبر! شب ها خوابمون رو پریشون می کرد و همش حسرت می خوردیم که کاش بیشتر تلاش می کردم تا نتیجه بهتر می شد!

ذهن آدم توی اون لحظات مثل دور برگردون فیلم تمام لحظه های تلاش ها و کم کاری ها رو مرور می کنه. تمام عواملی که باعث اون نتیجه شده، بدون اینکه نیاز باشه به ذهن فشار بیارید از جلوی چشم رد می شه.

هیجان وارد شدن به دنیای جدیدی که هیچی ازش نمیدونیم هم به تشویش اون دوره اضافه میشه و کلا خوابیدن زهرمار میشه.

این یک مثال خیلی کوچیک بود. زندگی ما پر از این مرگ ها و برزخ هاست.

وقتی کلاس اول ثبت نام کردنمون و شبهای شهریور در انتظار یک جای خیلی مبهم به اسم مدرسه...

اولین مصاحبه برای اولین شغل و ...

از دست دادن پدر یا مادر و وارد شدن به مرحله ی جدیدی از زندگی بدون حضور یکی از اونها...

ازدواج و ...

همه اینها رو می شه توی تعریف مرگ جا داد.

همه شون تحولی هستن که از یک مرحله از زندگی ما رو وارد مرحله ی دیگه ای میکنند که قابل بازگشت به عقب هم نیستن. چون تا وقتی اسمش تحول هست که ما از مرحله ی بعد چیزی ندونیم. دیگه کلاس اول به دوم مرگ نیست. مثل ازدواج دوم!

توی همه ی اینها میشه موجودی به اسم عزرائیل رو پیدا کرد.

و از همه مهمتر دوره ای هست که اسمی بجز برزخ نمیشه روش گذاشت. دوره ای که توش باید ذهن رو برای دنیای جدید آماده کرد.

وقتی سالها یک دوره یکنواخت سپری میشه و دلبستگی ها بیشتر و بیشتر میشه، مرگ خیلی سخت تر و برزخ دردناک تر میشه. دیگه باید مطمئن بود که دنیای بعد از دروازه مرگ چیزهای خیلی جدیدی داره که عمرا بدون عبور ازش بشه بهشون دست پیدا کرد.

من تو زندگی ام بارها تصمیم گرفتم که از نوار نقاله زندگی بپرم بیرون و از غبار یکنواختی خودم رو نجات بدم. همه اطرافیان میگن: مجردی، مخت بوی قرمه سبزی میده و از این خریت ها ازت بعید نیست. به هر حال همه ی متاهل ها قبلا مجرد بودن و لابد راست میگن.

هر وقت نشستم و زندگی ام رو با چرتکه حساب کردم، تا یادم میاد مهره ها به سمت بالا حرکت می کردن و وقتی چیزی تهش می موند ( یا بقولی شلوارم دو تا می شد)  دوباره یک تغییر و تحول مشتی به کله م می زد.

ولی بعد از همه این بلاهایی که سر خودم آوردم، یک نتیجه خیلی مهم رو گرفتم که چرتکه اصلا وسیله ی مناسبی واسه ارزیابی زندگی نیست.

البته ادعای عارف، بی اعتنا به دنیا بودن رو از خودم ندارم و هنوز هم خیلی از لحظات غصه ی مال دنیا رو می خورم.

اما توی این آخرین مشاوره ام با عزرائیل و مرگ آخری که واسه خودم انتخاب کردم، یک موضوع خیلی برام روشن شد و اون هم مساله برزخ بود.

آخه این بار هم دلبستگی هام بیشتر شده بود و هم دنیای بعد از مرگ هندونه سر بسته ای بود که اغراق نیست اگه بگم هیچ تصوری ازش نداشتم.

ماه های قبل از سفرم به شانگهای، طولانی ترین برزخی بود که توی عمرم تجربه کردم. انقدر طولانی بود که تونستم بفهمم برزخی که یک عمر فکر می کردم بعد از رفتن از این دنیا واردش میشم معنی اش چیه. تمام زندگی ام هر لحظه جلوی چشمم بود. شبها که سکوت اجازه تمرکز به ذهن میده، با گذشته ها زندگی می کردم و چه فشار قبری...

روزهای آخر دیگه داشتم دیوونه می شدم که اون خواب رو دیدم.

خوابی داخل یک خواب دیگه. توی خواب بیدار شده بودم و به اطرافیانم خوابی رو که دیده بودم تعریف می کردم. تمام شخصیت های خواب عمیق تر کسایی بودن که واقعا مرده بودن ( حالا که مفهوم مرگ رو دگرگون کردم باید بگم "واقعا مرده"). شخصیت اصلی اون خواب پدرم بود که با لباس سفید مثل یک مرشد توی اون باغ ایستاده بود و بهم یاد داد که مثل بقیه کسایی که توی اون باغ بودن چطوری گذشته های آزاردهنده رو فراموش کنم. فراموش که نه، باهاشون کنار بیام و به آرامش برسم. یادمه که پسرخاله ام رو نشون می داد که چطوری داره اون روش رو تمرین می کنه. لحظه لحظه ی اون خواب یادمه. چون همه ش رو توی مرحله ی بعدی خواب وقتی داشتم خواب بیدار شدنم رو می دیدم، برای اطرافیانم تعریف کردم. توی اون خواب سبک تر دیگه همه کسایی بودن که توی دنیای واقعی زنده ان. وقتی از اون خواب هم بیدار شدم، انقدر آروم شده بودم که دلم می خواست پرواز کنم. دیگه برزخ تموم شده بود و فقط کافی بود وارد دنیای جدید بشم.

اون شب وقتی از اون دالون متصل به هواپیما  می گذشتم تا سوار بشم، بیرون انقدر تاریک بود که شیشه ها مثل آینه شده بودن. وقتی پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم که کسی بجز من تو اون لحظه اونجا نیست، یک لحظه مکث کردم و گفتم: علی این هم پل صراط.

 

الان که برگشتم واقعا اینجا دیگه اسمش برزخ نیست. چون قرار نیست فعلا مرگی اتفاق بیافته. قراره که دوباره وارد یک محیط جدید بشم، اما صرف تغییر محیط بیرونی، برای احساس مرگ کافی نیست.

پس اگر اسم این وبلاگ رو گذاشتم برزخی بنام وطن، باید اعتراف کنم که اینجا دیگه خاصیت برزخ بودنش رو برام از دست داده و اگر قرار بود بمیرم، خیلی وقته که مردم و متولد شدم و الان توی دنیای جدیدم دارم زندگی می کنم.


ولی به هر حال اینجا همون جایی هست که بارها وطن من برزخی بوده...

 

 

صمیمیت از دست رفته

بالاخره بعد از چهار ماه و خورده ای، شانگهای و آسمون آبی اش رو با تمام خوشی ها و سختی ها، شادی ها و ناراحتی ها، دلتنگی ها و نگرانی ها، ترک کردم و برگشتم به جایی به اسم وطن.

الان که برمی گردم و خاطراتم رو مرور می کنم، دلم می گیره. نمی دونم شاید علتش این باشه که دلم کلا به دور برگردون خاطرات حساسیت داره.

حس می کنم سوار یک چرخ و فلک رنگارنگ بودم و کلی داشت بهم خوش میگذشت و الان که ازش پیاده شدم هنوز ته مونده های آدرنالین داخل جریان خونم داره قلقلکم میده.

حس تموم شدن یک مسابقه ی هیجان انگیز...

حس رسیدن به هسته ی یک میوه ی خوشمزه...

حس زنگ زدن به آژانس، آخر شب یک مهمونی صمیمانه...

حس شب چهارده فروردین...

حس جمعه شب ها...

نمی دونم چند تا مثال دیگه باید بزنم که بتونم حسی رو که الان دارم بیان کنم.

باید یاد بگیرم که زندگی رو لحظه به لحظه زندگی کنم و زمان رو با خاطرات گذشته و آرزوهای آینده برفکی نکنم.

چند وقتی که نبودم، اینجا هیچی عوض نشده. توی خیابون ماشین ها توی دل همدیگه وول می زنن و توی پیاده رو مردم روی کاشی های درب و داغون. چند ماهی میشه که از عادت در اومدم و هوای تهران رو دیگه نمی تونم تحمل کنم و اشک توی چشمهام جمع می شه و سرفه امون نمیده. کثیفی اتوبوس ها و ماشین ها و ساختمون ها و مغازه ها،  هوای گرم و خفه کننده داخل مترو و بتبع اون بوی زننده عرق هموطن هام، بی انصافی راننده های تاکسی و دوبرابر شدن کرایه اتوبوس بفاصله ی یک روز و کلا بهم ریختگی شهر ذهن مقایسه گر رو بدجوری به خودش مشغول می کنه.

نگاه اون دو تا دختر کوچولو که بهم التماس کردن که ازشون فال بخرم، هنوز یادمه. وقتی براشون بستنی خریدم و دیدم که یکیشون داره گریه می کنه، یک چیزی توی جناق سینه ام تیر کشید. صد متر پایین تر پلیس امنیت اخلاقی رو دیدم و با خودم گفتم: واقعا تعریف اخلاق توی جامعه ما چیه؟ اشک اون دختر کوچولوی بی گناه آزاردهنده تره یا مویی که از زیر روسری بیرون زده؟ بی اعتنایی به کدومشون اخلاقه؟

مردم با همه ی اتفاقاتی که توی این چهار – پنج ماه افتاده، هنوز همون حرف های ده سال پیش رو توی تاکسی می زنن. هنوز مثل نقل و نبات به ریز و درشت مملکتشون فحش می دن و هی به عصبانیت همدیگه اضافه می کنن. نگاه ها انقدر خصمانه است که جرات نمی کنی به بغل دستی ات توی تاکسی لبخند بزنی، چون ممکنه فکر کنه داری مسخره می کنی و عصبانی بشه.

هنوز همه عجله دارن، مثل چهار- پنج ماه پیش، ولی هنوز همون جا هستن!

این ها رو که می بینم دلم برای شانگهای و مردم صمیمی و صاف و ساده ش تنگ می شه.

حتما یک راهی هست که شادی و صمیمیت رو به مردم برگردوند. باید بهش فکر کرد. باید براش خرج کرد. درست خرج کرد. نباید منتظر بشیم که یکی از آسمون بیاد و کاری بکنه. خودمون دست بکار شیم. مثل کارهای دیگه ای که دست بکار شدیم و براش خرج هم کردیم.

مگه وقتی اخبار دنیا بدستمون نمی رسه، منتظر کسی می شیم و باعث و بانی اش رو فحش می دیم؟ کلی پول بابت ماهواره و VPN میدیم و مشکلمون رو حل می کنیم. چون فیلتر شدن آزارمون میده. حق خودمون می دونیم که جامعه مون بهتر از این ها باشه.

اما هر روز بچه های بی گناه، گل فروش و فال فروش و ... رو می بینیم که توی سرما و گرما لابلای ماشین ها وول می زنن و ما خیلی ساده، باعث و بانی اش رو لعنت می فرستیم و یکمی هم غرغر می کنیم که این چه وضع مملکته؟

خوب این همون وضع مملکته که شما اینترنت فیلتر شده داری و ازش به هر قیمتی عبور می کنی. از این هم عبور کن. این هم آزاردهنده است. راجع بهش فکر کن. براش نگران باش. ببین چطوری می تونی اون بچه ای بی گناه رو نجات بدی و بهش کمک کنی. ببین چطوری می تونی بهش طوری کمک کنی که به جیب اونی که اجیرش کرده نرسه. پنج دقیقه وقت نداری که باهاش درد دل کنی؟ نازش کنی؟ اونم دلش نوازش می خواد.

ول کن مملکت و باعث و بانی و مرگ بر و درود بر و... اینها برای فاطی تومبون نمیشه. خودت دست به کار شو. با همون دستایی که توی پشت بوم پایه بشقاب ات رو گچ گرفتی، برو یک ساندویچ واسه شون بخر. آدم گنده زیر آفتاب دلش بستنی می خواد، اون بچه که بیچاره دلش آب شد.

تلاش و خرجی که می کنی برای نو کردن حس صمیمیت و انسانیت درون ات هست. این ها رو می دونی کی از دست دادی؟ وقتی هر روز پشت چراغ قرمز این بچه ها رو می دیدی و صورتت رو برمی گردوندی که نبینی و شیشه رو بالا می دادی. فکر می کنی که ندیدنشون دیگه آزارت نمی ده. فکر می کنی که می تونی دلت رو انقدر سنگ کنی که بهش فکر نکنی. اینها همه فرصت هایی هستن که بهت داده میشه تا دلت رو باهاشون صاف کنی. پس از دستشون نده.

مثل همون کاری که توی اینترنت و پشت بوم خونه ات می کنی، دست بکار شو و برای انسانیت و صمیمیت از دست رفته ات هم یک کاری بکن.

منتظر هیچ احد الناسی هم نباش.

یک بار این کار رو بکن، ببین چه حس خوبی بهت دست میده...